جلوی آپارتمان نسبتا بزرگی که خونهی یجی اونجا بود، منتظر بودن.
جین بعد از گذشت ده دقیقه از آخرین شیطنتش، کلافه به مینگیو نگاه کرد. "هیونگ...؟"
مینگیو فکرش اونقدری مشغول بود که صداشو نشنید.
پسر جلوتر رفت و پایین لباس مینگیو رو بین انگشتاش گرفت. "هیونگ؟"
مینگیو با تعجب بهش نگاه کرد. "بله؟"
"من خسته شدم."
مینگیو بی تفاوت بهش نگاه کرد. "خب، چیکار کنم؟ خودت میخواستی یجی رو ببینی."
جین با عصبانیت به مینگیو خیره شد. "یجی؟ از کی تا حالا با نونای من صمیمی شدی؟"
مینگیو بعد از متوجه شدن حرفش، سعی کرد توضیح بده. "نه...منظورم این نبود. میدونی-"
"مینگیو شی؟" یجی بالاخره رسیده بود. "جین؟"
جین با شوق به سمت دختر رفت، اما قبل از اون فراموش نکرد که آخرین نگاه عصبانی رو به مینگیو بندازه.
"نونااااااا." به یجی رسید و دستاشو باز کرد. "...م...میتونم بغلت کنم؟"
یجی معذب بود. "بغلم کنی...؟"
جین دستاشو دور بدن یجی پیچید. "هی، دلم برات تنگ شده بود نونا~"
یجی لبخند نصفه نیمه ای به مینگیو تحویل داد و دستش رو روی شونه ی جین گذاشت:"آا جینا-..نوناهم...نوناهم دلش واست تنگ شده بود!"
هرچه قدر هم که این بیماری رو خوب میشناخت،تفاوت اخلاقی زیاد شخصیت های چانگ کیون میتونست باعث تعجبش بشه..
چانگ کیونی که بهش اطمینان نداره،کانگ ته ای که ازش متنفره و جین...که با یه بار دیدنش بهش اطمینان کرده بود..
"خانوم هوانگ؟"
مینگیو بعداز یه تک سرفه یجی رو خطاب قرار داد و باعث شد جین با اخم از بغل یجی جدا بشه..
"ببخشید که این درخواست رو دارم..ولی میشه جین امشب پیش شما بمونه؟"
جین که حالا احساس میکرد مینگیو برای اولین بار داره به نفعش رفتار میکنه،لبخند پهنی بهش تحویل داد.
"میدونید..پسرعموی چانگکیون،ایم هیونگوون الان خونه ی آقای ایم ساکن هست و همین جوریش هم یه چیزهایی رو احتمالا میدونه!.."
"رئیس درمورد بیماری چانگ کیون شی میدونه؟"
یجی با ترس پرسید و مینگیو ادامه داد:"راستش دقیقا نمیدونم چه قدر میدونه ولی خب یه چیزهایی پیش اومد که احتمالا هیونگوون به یه چیزهایی بو برده..و خب..شاید کانگ ته رو بتونم تو خونه ی آقای ایم نگه دارم ولی جین..."
"مگه من چمهههه؟"
جین با عصبانیت پرسید و مینگیو با خنده جواب داد:"یه گلوله ی انرژی هستی که هیچ جوره نمیشه جای چانگ کیون رو پر کنی!"
ESTÁS LEYENDO
Broken Spirit
Fanficچانگ کیون : گاهی چشم هامو باز میکنم و حتی نمیدونم الان کجام.. کارهایی رو انجام میدم که درحالت عادی هیچ وقت سراغشون نمیرم!..من از تتو متنفرم ولی حالا دقیقا سه تا تتو روی بدنم دارم! به خودم میام و خودم رو تو آغوش یه پسر پیدا میکنم! دوست های جدیدی پیدا...