تمام مدتی که چانگکیون صحبت میکرد، هیونگوون با تمام وجود بهش گوش میداد. حتی شنیدن اتفاقهایی که برای چانگکیون افتاده بود، اصلا آسون نبود.
چانگکیون این همه سختی کشیده بود و هیونگوون این چند سال فکر کرده بود که چانگکیون بدون هیچ دلیلی ازش متنفره؟
بغضی که گلوش رو گرفته بود اصلا دور از انتظار نبود.
با تموم شدن حرفای چانگکیون، چشماشو بست. حالا باید یه چیزی میگفت و سعی میکرد چانگکیون رو آروم کنه، اما چطور میتونست با اون بغض صحبت کنه؟
نفس عمیقی کشید. به چانگکیون نگاه کرد و سعی کرد چیزی بگه، اما فقط لب هاش تکون میخورد. میدونست که حرف زدن فقط باعث میشه بغضش بشکنه، پس تنها کاری که کرد این بود که دستش رو پشت گردن پسر ببره و اون رو جلو بکشه. صورت چانگکیون رو به گردن خودش چسبوند و با انگشتاش شروع به نوازش موهای پسر کرد.
هنوز هم نفس های عمیق میکشید و هیونگوون این رو از پخش شدن نفس های گرم چانگکیون روی گردنش حس میکرد.
بعد از چند دقیقهای که به سرعت گذشت، هیونگوون عقب کشید، صورت چانگکیون رو بین دستاش گرفت و پیشونیش رو به آرومی بوسید.
بعد از اون، به سرعت عقب کشید و از ماشین پیاده شد.
و چند دقیقه بعد، پیامی اسکرین گوشی چانگکیون رو روشن کرد. "مراقب خودت باش و زود برگرد خونه، وقتی جفتمون آروم شدیم باهم حرف میزنیم."
چانگکیون بعد از خوندن پیام سرش رو به پشتی صندلی کوبید و سعی کرد تپش های سریع قلبش رو آروم کنه. "چه مرگم شده؟"
نفس عمیقی کشید و با نگاه کردن به آینه تلاش کرد به هیونگوون نگاه کنه، ولی زودتراز چیزی که فکرش رو میکرد غیب شده بود...
"نباید بهش میگفتم؟"
درحالی که ماشین رو روشن میکرد زیر لب زمزمه کرد. قرار بود با هیونگوون به شرکت بره ولی حالا مجبور بود به تنهایی پا به اون شرکت بذاره.
**
به محض ورودش به شرکت، مینگیو رو دید که با قدم های بلند و چهره ای درهم به سمتش میاد.
"باید این رو ببینی!"
و پرونده ای رو به دست چانگ کیون داد.
"یادته مشخص شد پولی که به دست هیونگوون رسیده کمتراز چیزی بوده که واسشون واریز شده؟..اینجارو نگاه کن!" درحالی که با انگشتش به اعداد اشاره می کرد ادامه داد:"با رئیس بخش مالی شرکتشون حرف زدم و اعداد رو کنار هم گذاشتم!..این اولین بار نبوده!.."
با دقت به اعدادی که روی صفحه نقش بسته بود نگاه کرد. فهمیدن اینکه یه چیزی این وسط اشتباهه اصلا سخت نبود. "اولین بار نبوده...؟"
YOU ARE READING
Broken Spirit
Fanfictionچانگ کیون : گاهی چشم هامو باز میکنم و حتی نمیدونم الان کجام.. کارهایی رو انجام میدم که درحالت عادی هیچ وقت سراغشون نمیرم!..من از تتو متنفرم ولی حالا دقیقا سه تا تتو روی بدنم دارم! به خودم میام و خودم رو تو آغوش یه پسر پیدا میکنم! دوست های جدیدی پیدا...