S01|E01

2.2K 258 71
                                    

تاریخ نوشته‌ی‌اصلاح‌شده: شنبه ۱۲ آذر ۱۴۰۱سوم‌شخص:

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

تاریخ نوشته‌ی‌اصلاح‌شده: شنبه ۱۲ آذر ۱۴۰۱
سوم‌شخص:

جدایی همیشه بدترین قسمت بودن هاست،
جدایی تلخ ترین قسمت وصال است...وصال به آدم حس زندگی می‌دهد و جدایی، جدایی حتی فکرَش هم کشنده است؛
جدایی از یار که دیگر بحثی جداست!
فرض کن عاشق شوی
دل بدهی و بی‌آنکه لب به اعتراف بگشایی قصد رفتن کنی...
گاهی بعضی رفتن ها از برای دریافتن ارزش‌ات در دل دیگریست، میخواهی بدانی به نبودنت ارج می‌دهد یا به بودنت...
میخواهی بفهمی ارزشمندی؟
میخواهی...
عاشق بودن سخت است و عشق پنهانی سخت تر!
آنقدر سخت که فراق و جدایی را برآن سختی مرهم خواهی دانست؛
فکر اینکه معشوقه‌ی تو در کنار تو باشد اما ازآن تو نه بدتر می‌کشد جسم و روح‌ات را...

جدایی از لان‌ژان برای وی‌ینگ اینگونه بود!
او هم درمان‌اش بود و هم دردَش...شاید رفتن بهترین راه از برای مرهم گذاشتن بر دل دلداده‌اش بود:)
حال دل او عجیب و غیرقابل وصف بود
گویی امواج دریا در سینه‌اش به حرکت درآمده بودند و پرنده‌های آن دریا بی‌قرارانه در بالای امواج بال میزدند...
عاشق بود و حال عاشق در زمانی که معشوق به او نگاه نمی‌کند اینگونه است،
عاشق بود و قصد رفتن داشت
عاشق بود و این رفتن می‌توانست جان او را بگیرد به جای جان بخشیدن به آن!

او حالا اینجا بود که برود
که جدا شود از تنها دلیلی که به زندگی امیدوار گشته بود...
امیدی که حال بعد از دقایقی به آن نگاه میکرد؛
نگاهی که قلب عاشق پسر سیاه پوش را به لرزش وا می‌داشت...
نگاهی که دل او را از رفتن معن می‌کرد اما باید می‌رفت، باید می‌فهمید که آیا ارزشمند است برای ارزش زندگی‌اش!

-من از اون طرف میرم!

با دستانی که به سختی لرزش آن را مهار کرده بود
با دستی که فلوت‌سیاه رنگ‌اش در آن بود به پشت سر زندگی‌اش اشاره نمود و چنین گفت!
زبان او از رفتن میگفت و کوبش قلب اش از نرفتن...
در گویش عجیب لانه‌ کرده بود، آن پرنده‌ی بغض نام گرفته...
خیره به زندگی اش از رفتن گفت و مردی که زندگی او را معنا بخشیده بود، همچون او با دستی که شمشیر پاکی ها در آن بود به پشت سر دیگری اشاره نمود: منم از این طرف میرم!
مسیر هایشان جدا از هم!
چه تلخ بود بازی سرنوشت...
اگر بگویم در دل آرزو نمی‌کرد که ‌لان‌ژان با او هم مسیر شود دروغ نگفته ام...
آرزو به بودن در کنار او داشت و آرزو ها، هرچه قدر هم کوچک می‌شوند دردی بر دل؛
حال شما بگویید این آرزو تا چه حد بزرگ بود؟

"دیگه هیچوقت تنهات نمیزارم"...Wangxian...The Untamed...ادامه‌ی سریال (فصل اول)Where stories live. Discover now