تاریخ نوشته اصلی: پنجشنبه ۱۷ بهمن ۱۳۹۹
ویرایش انجام شد ✔️✔️ ۱۳ آذر ۱۴۰۱
از دید وییانگ:صبح با شنیدن صدای زیتر چشمام رو باز کردم و روی تخت غلط زدم
لانژان باید کنارم روی تخت میبود اما...
نکنه همش یه رویا بوده
کنه همش رو خواب دیدم؟
نه...
نه خدایا...التماس میکنم...وجودم رو غم احاطه کرده و ترس توی بند بند وجودم جریان یافت
نگاه نگرانمو به اطراف دادم که قلبم با دیدن زندگیم لرزید-بالاخره بیدار شدی
با شنیدن صدای لانژان بیاراده لبخند زدم
من یه رویا ندیده بودم
نه
این واقعی بود
لانژان...عشقمون؛
همهی اون لحظات ناب واقعی بودند
اون عاشق من بود...درست عین من :).نگاهمو به یشم درخشانم دادم که در حال نواختن بود
+زود بیدار شدی...
و در جواب من تنها لبخند کوچیکی زد
لبخند زدم و سرم رو پایین انداختم،
گونه هام با دیدنش گر گرفته بودند و قلبم بازیش گرفت،
اینجور که خودشو به سینه ام کوفت واقعا دیوونه وار بود...مثل یه پرنده تو قفس که برای رفتن پیش معشوقه اش دیوونه وار خودشو به حصار میکوبه...
قلبم کوبید و با خجالت نگاهم رو بیشتر ازش پنهان کردم؛
اگه بگم ازش خجالت میکشیدم بهم میخندید؟خجالتی شیرین،
برای اولین بار توی زندگیم از خجالت کشیدنم لذت بردم و ملافه سفیدی که تنمو پوشونده بود رو بیشتر روی خودم بالا کشیدم+لانژان
مردزندگیم دست از نواختن کشید
میتونستم سنگینی نگاهش رو حس کنم، نگاهی که قلب عاشقمو بیقرار میکرد+لباسام کجاند ؟!
🥀🥀🥀
داخل نهر نشسته و مشغول شستن بدن هامون بودیم
از صبح خجالت میکشیدم که بهم دیگه نگاه یا باهم حرف بزنیم×وانگجی...
صدای ارباب درخشش بیانتها بود که فضای بینمون رو سنگین تر از قبل کرد
مثل کسانی که گناهی مرتکب شدند فورا به سمت لباس هام رفتند و لبخند یشمم از چشمم دور نموند
اون بهم خندید،
ولی من فورا لباسمو پوشیدم تا کبودی هایی که نشون عشقمون بود رو از چشمای برادرش پنهون کنم،
هرچند که خیلی دلم میخواست به خاطر اون کبودی ها سربه سرش بزارمو باهاشون لانژان رو تا حد مرگ خجالت زده کنم.
YOU ARE READING
"دیگه هیچوقت تنهات نمیزارم"...Wangxian...The Untamed...ادامهی سریال (فصل اول)
Fanfiction📌وضعیت فصل اول: پایان یافته.⌛🖤 📌وضعیت فصل دوم: در حال نوشتن...⏳🤍 📌وضعیت فصل سوم: متوقف شده.🪧🤎 -چرا به من کمکم میکنی ؟! + از یه چیزی پشیمونم -از چی پشیمونی؟! -توی شهر بدونشب ، من کنارت نایستادم "دیگه هیچوقت تنهات نمیزارم" این فف ادامهی سریا...