تاریخ نوشتهیاصلاحشده: شنبه ۱۲ آذر ۱۴۰۱
سومشخص:این آِغوش برای یشم دوم گوسو غیرمنتظره بود،
نمیگویم حسرتش را نداشت...داشت...او همیشه آرزوی به آغوش گرفتن آن زیبای تنها را در سر و دل میپروراند!
از همان زمانی که در عمارت ون، جیانگچنگ بیتردیدی جلو رفته و برادرش را به آغوش کشید!
مقابل چشم های دلتنگ لان او معشوقه آن را به آغوش کشید...
به آغوشش گرفت و وییانگ معصومانه در آن حسار حبس شد!
حسرت را داشت...
از زمانی که حتی شمارش روزهایش را از ذهن برده بود...
آرزو داشت پس حق بدهید که اینگونه شوکه شود و دستانَش برای قرار گرفتن بر کمری که میپرستید تردید کنند...
آغوشش را پاسخ داد
با کوبش قلبی که پر بود از فقدان عشق!
از غم های معشوق!
با قلبی که تنها از برای وییانگ میکوبید...حس کمر استخوانی و ظریف آشیان زیر دستان بزرگش...
حس نگاه داشتن آن تن شکننده در حسار دستانش
این حس خود زندگی بود!
حس زندگی اما به تلخی رایحه اشک هایی که جگرش را میسوزاند...پسرکمحبوب او درحال گریستن بود!
در حال اشک ریختن و لانژان با تصورش شکست...
او نباید اشک بریزد
آن چشم ها تنها باید لبخند بزنند،
آن پلک ها تنها باید از فرط بوسیدن خیس شوند نه از شوری اشک...آرام کمرش را نوازش گر شد تا آغوش را پایان دهد و بتواند اشک هایش را پاک کند!
جدا شدن دو دلداده از آغوش هم،
نگاه نگران مرد سفید پوش بر دلدادهی سیاه سرشتاش...نه او نمیگذاشت سرشت آن اینگونه تیره بماند...-وییانگ...
صدایش زد و آن تنها به محض خروج از آغوش زندگیاش با دستانی که خلق شده از برای دستان لانژان بودند، صورت اش را پنهان کرد
او قصد نداشت که خیسی صورتَش را نشان دلیل دلتنگی و گریه هایش بدهد!-خوبی؟
خوب بود؟
معلوم است!
حالا که دیگری اینجاست، مگر میشد خوب نباشد؟
نمادین لبخند زد و اشک هایش را پاک کرد...دندان نما و دروغین لبخند زد و خبر نداشت چشمانی که نمیخندن او را لو میدهند!
دستان اش بر روی گونه هایش قرار گرفته و با لبخندی که قلب عاشق وانگجی را دردمند میکرد لب گشود: من لانژان رو بغل کردم!
دستانش را حرکت داده و دو طرف دهانش قرار داد،
برای بلندی صدا و جار زدن آنچه که رخ داده بود
جار زدن و شیطنت هایی که گمان میکرد با آنها میتواند گریه هایش را پنهان کند: لانژان منو بغل کرد!...هی من لانژان رو بغل کردم و اونم منو بغل کرد«دستانش را کنار بدنش رها کرده و با صدایی لرزان ادامه داد»لانژان منو بغلـ...
نفس نکشید
نگاهش لرزید زمانی که دستان قابل ستایش و بلورین یشم مقابلاش صورت آن را قاب گرفته، شست های بزرگش دستمالی برای پاک شدن اشک های آن شد...
نگاهَش لرزید و حس آن نزدیکی زیباترین جلوه را مقابل نگاه عاشقش پدید آورد
گونه هایی که چون رز سرخ رنگ گرفتند، گونه هایی که حرارت عشق رنگین شدند!
YOU ARE READING
"دیگه هیچوقت تنهات نمیزارم"...Wangxian...The Untamed...ادامهی سریال (فصل اول)
Fanfiction📌وضعیت فصل اول: پایان یافته.⌛🖤 📌وضعیت فصل دوم: در حال نوشتن...⏳🤍 📌وضعیت فصل سوم: متوقف شده.🪧🤎 -چرا به من کمکم میکنی ؟! + از یه چیزی پشیمونم -از چی پشیمونی؟! -توی شهر بدونشب ، من کنارت نایستادم "دیگه هیچوقت تنهات نمیزارم" این فف ادامهی سریا...