Part 02

1K 172 70
                                    

"متاسفم آقای کیم..."

خونه، توی سکوت بدی فرو رفته بود. جین مضطرب، با پاهاش روی زمین ضرب گرفته بود و نمی دونست چی بگه... و مثل اینکه اون فرد هم، علاقه ی چندانی به حرف زدن نداشت! چون، کاملا بیخیالانه، مشغول درست کردن قهوه ی خودش بود!

نفس عمیق و بی صدایی کشید و لبش رو گزید. دست های عرق کرده اش رو که، روی زانوهاش بودن، مشت کرد. باید خودش حرکت اول رو برای شکستن این سکوت مزخرف میزد! لب باز کرد تا چیزی بگه، اما ماگ قهوه ای که جلوش قرار گرفت، همراه با بوی مطبوعش، گیجش کرد...

-" امیدوارم قهوه ی تلخ مورد پسندت باشه کیم سوک جین شی !" پسر گفت و با قدم های ارومش، سمت کاناپه ی تک نفره ای رفت. بعد از نشستن روش، قبل از اینکه جرعه ای از اون مایعِ قهوه ای رنگ بنوشه، اون رو بوئید.

لبخندی زد و مقداری از قهوه رو چشید. طعم خوبی داشت اما به شدت تلخ بود! ماگ رو به کناری گذاشت و سمت پسر برگشت :" شیرین رو بیشتر دوست دارم !" پسر، لبخندی که شبیه به پوزخند بود زد :" موضوع علاقه نیست! موضوع اینکه که ما همه بهش عادت می کنیم... چه تلخ... چه شیرین !"

جین ابرویی بالا انداخت. احساس می کرد اون با کنایه حرف میزنه :" میشه منظورتون رو دقیق تر برسونید ؟" پسر، این بار، بدون هیچ تبسمی، با چشم های سردش بهش خیره شد. ماگ رو، روی میز رو به روش گذاشت و با گذاشتن ارنجش روی زانوهاش، بهشون تکیه کرد.

-" دوست داشتن یه توهمه جین شی! و تو الان توی اون توهم قرار داری !" به کافی اش که حالا روی میز در حال سرد شدن، بود، اشاره کرد :" فقط چون کافیه شیرینت تلخ شده، کنار گذاشتیش... اما از طرفی اگه بهت شکر بدن شیرینش می کنی! ماهیت اون کافی فرق نکرده... تو فقط بهش شکر اضافه کردی... ولی همون فکرت... همون که فکر می کنی حالا با اضافه شدن یه ماده ی خارجی، ذات اصلیش تغییر کرده و دیگه اون کافی قبلی نیست، باعث میشه اونو بخوری !"

به پشتی کاناپه تکیه داد و پا روی پا انداخت :" اومدی پیش من... تا برات شکر پیدا کنم سوک جین شی! و من این کار رو می کنم! اما چی میشه اگه تا اون موقع نظرت تغییر کنه و از مزه ی کافی تلخ خوشت بیاد؟ و یا یه طعم جدید کشف کنی؟ و چون از من خواستی بودی کافی رو برات شیرین کنم، اونم می خوری... و بعدش... تو دودل میشی... تلخ یا شیرین؟ و یا... یه طعم جدید ؟"

جین اخمی کرد :" این موضوع هیچ ربطی به کافی نداره! رابطه ی منو نامجون، چیزی فرای یه کافیه بی ارزشه !" با حرص گفت و چشم هاش رو از روی پسر، سمت ماگ روی میز سوق داد. " همه چیز این جهان بر پایه ی چیزهای بی ارزشه! چه یه اتم ریز و کوچولو... ." ماگش رو برداشت و بالاش اورد :" چه یه لیوان قهوه !"

اهی کشید و اونم تکیه داد. پا روی پا انداخت و خودش هم سرد نگاهش کرد :" تو برای خریدن اون شکر، پول می گیری! پس فقط کارت رو انجام بده! چی کار به بقیه اش داری ؟" پوزخندی زد و با تمسخر بهش چشم دوخت. حس عجیبی داشت... حسی مثل والاتر بودن... انگار جین پادشاهه و اون پسر تنها یه رعیت ساده... و این احساس... خوب می دونست از کجا نشئت گرفته!

Motivation 2 || NamJin || FullWhere stories live. Discover now