Part 06

577 76 19
                                        

"از امروز شروع می‌کنی؟"

صدای تقی که اومد، جونگ کوک رو از خواب پروند. البته فقط کمی... لای پلکش رو باز کرد و کمی به بدن خشک شده اش تکون داد. تا دیر وقت منتظر ته بود، تا برگرده... و آخر سر هم روی کاناپه خوابش برده بود...

چشم هاش تار میدیدن و بدنش هم به شدت کوفته شده بود. لب خشک شده اش رو با زبونش خیس و آروم زمزمه کرد:" تهیونگ؟" صدایی شنیده نشد. شاید فقط توهم زده بود که اون برگشته؟ دستش بالا اومد و چشم راستش رو مالوند. وقتی دیدش بهتر شد، تونست سایه ی شخصی رو تشخیص بده... اگرچه توی تاریکی ایستاده بود...

نگاه خیره اش رو به قدری روش نگه داشت، که فرد تسلیم شده، و سمتش اومد:" چرا رو مبل خوابیدی؟" تهیونگ بود... لبخندی زد:" ته... فکر کردم دیگه برنمیگردی... ." کوک، توی خواب و بیداری گفت و دست هاش رو باز کرد تا بغلش کنه.

پسر، نفس عمیقی کشید و سمتش خم شد. دستهاش رو زیرش برد و بلندش کرد:" هر چی هم شده باشه، نباید روی مبل بخوابی بانی... ." کوک، دستهاش رو دور گردنش حلقه کرد و خودش رو بالاتر کشید. مستانه خندید و بوسه ای روی گردن براقش، که ناجور توی دید بود نشوند.
     
"تا وقتی که به خاطر تو باشه... حاضرم هر کاری رو انجام بدم تهیونگی!" مک ریزی به گردنش زد و باعث شد پسر، کمی تلو تلو بخوره. نیشگونی از کمر کوک گرفت و آروم روی تخت گذاشتش:" حتی اگه به معنی گذشتن از خانواده ات باشه؟" تهیونگ روی لب هاش زمزمه کرد. 

"چی میگی؟ تو... ." کوک حلقه ی دستش رو تنگ تر کرد و سرش رو پائین تر آورد:" تو خانواده ی منی!" لبخندی زد و بوسیدش... نرم و پر از احساس... ته، مکی به لب پائینی اش زد و زبونش رو، روی جفت لب هاش کشید. "دوستم داری دیگه، نه؟ تهیونگ؟" کوک خواب‌آلود گفت.

تهیونگ، سری تکون داد و بدون اینکه لبهاشون رو از هم جدا کنه، اوهومی گفت. حلقه ی دست هاش که شل تر شدن، به پسر فهموندن که اون غرق دنیای خواب شده. لبخندی زد. قطره اشکی از چشمش پائین چکید و روی گونه ی گلگون پسر افتاد. "من همیشه عاشقتم کوک!"

اشک رو پاک کرد و بوسه ی دیگه ای روی لبش کاشت... و این بار... این بوسه خیلی بیشتر طول کشید. لبهاش بی حرکت بودن... اما میخواست با اون لمس هر چند کوچیک، ذره ذره آرامش رو توی وجودش حس کنه... تا مدت ها قرار نبود حسش کنه... شایدم... تا آخر عمر؟

...

نور کمی که به پشت پلک های رو هم افتاده اش برخورد میکرد، از خواب بیدارش کرد. هومی گفت و چرخی زد. احساس خفگی زیادی داشت و وقتی بالاخره، تونست از خواب دل بکنه، و توی جاش بشینه، متوجه شد دلیلش چی بوده!

لباس دیشبش، خیس از عرق شده و به تنش چسبیده بود! آهی کشید و با کنار زدن پتو، راه رو برای بلند شدن و پائین اومدن از تخت، هموار کرد. نگاهی به اطرافش انداخت... توی اتاق خودش بود... در واقع بهتر بود بگه اتاق خودش، توی عمارت پدرش!

Motivation 2 || NamJin || FullWhere stories live. Discover now