"چه بلایی داره سرمون میاد؟"
یونگی وارد شد و پشت سرش هم در رو بست. خونهی بزرگی نبود. حیاط کوچیکی داشت و درهای داخلیش هم کشویی بودن... یه خونهی کوچیک به سبک کرهی قدیم. مرد، یونگی رو سمت ایوون راهنمایی کرد.
پسر، روی بالشتکی که اونجا قرار داشت، چهار زانو نشست و منتظر موند. مرد، داخل رفت و کمی بعد با میز کوچیکی، برگشت. اون رو که روش، قوری و فنجون قرار داشت، جلوی یونگی گذاشت:" تو خیلی پیش اومدی... ."
"مگه عقب تر از این هم وجود داره؟" یونگی پرسید، و به دستهای مرد که با بلند کردن قوری، توی فنجون چای میریخت رو، رصد کرد. بوی گل بابونه هوا رو پر کرد. نفس عمیقی کشید و فنجون رو برداشت. مرد، نگاهش روی میز قفل بود:" آره هست... عقب تر از این، تصمیمته... ."
قلوپی از چای خورد:" منظورتون رو دقیق نمیگیرم... ." مرد لبخندی زد:" البته که میگیری... فقط میخوای من باهات احساس راحتی کنم... انگار نه انگار که اومدی ازم بازجویی کنی!"
"اوه آقای لی! یهجور میگید انگار من پلیسی چیزیم!" یونگی گفت و لبخندی زد. دندونهای سفید و یک دستش نمایان شدن. مرد آهی کشید:" کارآگاه خصوصی... پلیس حساب نمیشه؟" پسر، هومی کرد:" نه خب... ." فنجونش رو بالا آورد خندید:" من نشان ندارم!"
مرد هم برخلاف اون چیزی که میخواست، همراه باهاش خندید. " خب نگفتید... منظورتون چیه؟" یونگی پرسید و با گذاشتن آرنجهاش، روی میز، عمیق بهش خیره شد. "خب... تو به این نقطه رسیدی! اومدی خونهی من! بقیه به اینجا نمیرسن... همون اول وقتی میخوان آدرس اینجا رو پیدا کنن، جا میزنن... ."
"پس کسای دیگهای هم هستن، نه؟" یونگی پرسید. ویون، سری تکون داد:" اون اوایل آره... بودن... زیاد بودن... ولی وقتی سومیشی فوت کردن... آبا از اسیاب افتاد... تا... همین اواخر... ." مرد شمرده و آروم گفت.
یونگی میخواست در مورد اون زن، "سومی" بپرسه، ولی حرفش رو خورد... چیزهای مهمتری بودن که باید بهشون میرسید و میدونست ویون تا یه جایی حرف میزنه! هومی گفت و سری تکون داد:" همین اواخر؟"
مرد، به آسمون نگاه کرد:" وقتی یکی میخواد آدرس اینجا رو بگیره من میفهمم... تنها کسی که آدرس اینجا رو داره دوستمه و وقتی یکی ازش دربارهی من میپرسه، اون آدرس رو میده، چون من اجازهش رو دادم... ." به چشمهای یونگی نگاه کرد:" ولی به غیر از تو، هیچ کس دیگهای نیومده بود خونهم! تو آدم شجاعی هستی که نترسیدی پسر جون!"
یونگی اخم ضعیفی کرد:" نترسیدم؟ از چی باید بترسم؟" چشمهای مرد گشاد شدن:" تو تماس رو دریافت نکردی؟" اون که گیج شده بود، به نشونهی منفی سر تکون داد. ویون، برای لحظهای با تعجب بهش خیره شد و بعد، آرامش جای حیرت رو توی چشمهاش گرفت:" پس شاید بتونی کلید این معما باشی!"
![](https://img.wattpad.com/cover/238066717-288-k314133.jpg)
BẠN ĐANG ĐỌC
Motivation 2 || NamJin || Full
Lãng mạn[کامل شده، فصل دوم] کاپل: نامجین، ویکوک، سپ ژانر: درام، روزمره، عاشقانه، انگست، اسمات نویسنده: SHin خلاصه: جین بعد از فهمیدن اینکه اون و نامجون با هم برادرن، ضربهی سختی میخوره... اون که باورش نمیشده سعی میکنه بیشتر راجع بهش تحقیق کنه، اما نامجون...