"کیم هانا..."
کلافگی... بیزاری... افسردگی... ولی جین فقط خسته شدهبود! خسته شدهبود از این کشمکشهای بیپایان... خسته از جدالی که هیچکدوم از رقیبها کوتاه نمیاومدن، تا شده برای لحظهای، صلح و آرامش، حکمفرما بشه! اوضاع همینطور بد و بدتر میشد!
بیهدف، عرض اتاقش رو طول میکرد. ذهنش مشوش بود و حولوحوش راهحلهایی برای اون مصیبت میگشت. ولی چیزی پیدا میشد؟ مسلماً نه! هوسوک جواب گوشیش رو نمیداد. یونگی در دسترس نبود و به طرز مشکوکی هم تلفن نامجون خاموش بود! حتی توی اون وضعیت هم نداشتش، اونوقت چطور میتونست توی چشمهاش زل بزنه و بهش بگه "همسر عزیزم" وقتی تقریباً هیچوقت نبود؟ و بدتر از همه! صدای فینفینهای دختر...
هوهی، از بدو ورودشون به اتاق، فقط گریه کردهبود... هر چند بیصدا... اما حالا که کمی آرومتر شدهبود، این فینفینهاش روی مخ پسر بزرگتر میرفت! جین، کمی گرهی کرواتش رو شل کرد و آهسته لبِ تخت نشست. وضعیت خودش هم دست کمی از اون نداشت؛ ولی حداقل به جای گریه، دنبال راهحل منطقیای میگشت!
"میدونم سخته... ." اون گفت و دستمال پارچهای رو، جلوی دختر گرفت. نگاهش میون صورت پسر و دستمال، چرخید و آخر سر اون رو گرفت. اشکهای نسبتاً خشکشدهش رو پاک کرد. پسر، با خیسکردن لبش ادامه داد:" ولی گریهکردن دردی رو دوا نمیکنه... تو اینا رو نمیشناسی هوهی... و منظورم از اینا دقیقاً پدرمه! اون هر کاری بخواد میکنه و نظر بقیه؟ اوه بیخیال! بقیهای وجود نداره براش!"
دختر حالا در سکوت، بهش چشم دوختهبود. دلِ جین، کمی به حالش میسوخت. اون که گناهی نداشت... فقط اومدهبود به عموی پیرش کمک کنه و حالا وارد بازیای شدهبود که خود بازیکنهای اصلیش داشتن از پا در میاومدن؛ چه برسه به یه نقش فرعیِ ساده و صدالبته تازهوارد که با قوانین آگاه نیست... مخصوصاً اون بازی، کهه هیچ قانونی نداشت...
آهی کشید و به پشت روی تخت دراز کشید. طبقمعمول، به سقف سفیدرنگ چشم دوخت و سعی کرد این بار با ملایمت بیشتری حرف بزنه:" تهِ این بازی... برنده کسیه که به خودش فکر کنه! تقلب؟ رواله... قانونی وجود نداره جز بیقانونی... تو گناهی نداشتی؛ ولی حالا دیگه عضوی از این بازی هستی! و هوهی... اگه واقعاً با ازدواج با من مشکل داری، ساکت نمون! میدونی که من نامجون رو میخوام...
بابت رفتار چنددقیقهی پیشَم، پشیمونم و عذر میخوام... فکر کنم بدونی چرا اونطوری رفتار کردم؛ ولی... الآن تو هم دیگه بخشی ازشی... میخوای بری تو جبههی پدرم؟ یا بمونی کنار من؟ و یا میخوای جبههی خودت رو درست کنی؟ نمیدونم... فقط... ."
سر برگردوند و به چشمهاش زل زد:" سکوت نکن! مثل من ساکت نمون و نذار هر کاری که خواستن بکنن... اگه خواستهشون با مال تو یکی نیست، بجنگ!" توی جاش نشست. آرنجش رو به زانوهاش تکیه زد و این بار، نگاهش رو به نوک کفشهاش دوخت:" من خستهم... و بهزودی تمومش میکنم... ولی پدرم داره کشش میده؛ چون نمیخواد پایان پیدا کنه! و دلیلش هم مشخصه... یهکم تحمل کن و کم نیار... درست میکنم همهچیز رو... ."
BINABASA MO ANG
Motivation 2 || NamJin || Full
Romance[کامل شده، فصل دوم] کاپل: نامجین، ویکوک، سپ ژانر: درام، روزمره، عاشقانه، انگست، اسمات نویسنده: SHin خلاصه: جین بعد از فهمیدن اینکه اون و نامجون با هم برادرن، ضربهی سختی میخوره... اون که باورش نمیشده سعی میکنه بیشتر راجع بهش تحقیق کنه، اما نامجون...