"صبر کن ببینم! چرا داره میاد جلو؟"
با پر کردن ریههاش از هوا، نفسی کشید و تفاوت رو احساس کرد... توی شهر، بوی دودوخاکستر همهجا رو پر کرده بود؛ ولی اینجا فرق داشت. وقت تنفس میکرد، بوی خوش خاکِ نمخورده، و یا چمنهایی که شبنم روشون نشسته بود رو، حس میکرد!
آسمون بالای سرش، آبیتر از هر وقت دیگهای بود و خورشید توش، با سخاوتمندی میتابید! فضای خونه هم، هر چند کوچیک؛ ولی با صفا بود و صمیمیت درش حس میشد. با اون حصارهای کوتاه دور خونه، احساس گیر افتادن نداشت و فکر میکرد آزاده! و چایای که خانم جئون جلوش گذاشته بود، عطری داشت که هوش از سرش میبرد!
ولی با تموم این زیباییها، تهیونگ، از لبخند زدن قاصر بود! فکر اینکه الان در بین خانوادهی کوک نشسته، لرز به تنش میانداخت. خانوادهی اصلی اون پسر! کسایی که بیشک، جونگکوکش، اونا رو به خودش ترجیح میداد!
اون و نامجون از بچگی با هم دوست بودن. جفتشون توی بوسان به دنیا اومده و همسایه های دیوار به دیوار محسوب میشدن! و جونگکوک... اون پسر خوشگل و کیوتی که برای اولینبار، نامجون بهش معرفی کردش! همون روز اولی که دیدتش، قلبش لرزید و میدونست اون رو تمام و کمال برای خودش میخواد!
بعد از اون روز، تهیونگ و جونگکوک دوستای صمیمی شدن. همهجا با هم بودن و میگشتن... کوک یتیم بود و نامجون توی یکی از مراسمهای خیریهای که پدرش میزبانش بود، و از قضا برای یتیم خونهای برپا شده، که کوک توش بود، باهاش آشنا شده بود!
پسرک به قدری تودلبرو بود که نامجون در چشم بهمزدنی بهش علاقهمند شد و بعد هم که به ته معرفیش کرد. اینجوری بود که اون سهنفر بهترین دوستای هم شدن! و این دوستی میون ته و کوک، با گذشت زمان تغییر کرد.
وقتی تهیونگ فهمید که به دخترهای دور کوک حسودی میکنه، و یا دلش میخواد نگاه اون پسر، همیشه روی خودش باشه، و کوک رو برای خودش میخواست، متوجه شد که یهجای کار میلنگه! و در آخر، اون شبی که جونگکوک مریض بود و تب کرده، روی تختش خوابش بردهبود، پسر بزرگتر بوسیدتش... اونجا احساسات واقعیش رو درک کرد! عشق!
خب... چیز بعدی که فردای اون شبی که بوسیدتش اتفاق افتاد چی بود؟ لابد فکر میکنید ته بهش اعتراف و جونگکوک هم قبولش کرده بود! خب... نه... در واقع دقیقا برعکس! ته شروع کرد به فاصله گرفتن. دور شد.
دیگه خبری از لبخندهای مستطیلی نبود! دیگه کوکی و کوکیِ من گفتنی، در کار نبود! تنها یه پسر، با یه اخم محو روی پیشونیش، ته کلاس مینشست و تا آخر زنگ، بیاینکه حرفی بزنه؛ به نوشتههای توی کتابش خیره میشد...
اون دوران... خب... برای کوک عذاب بود! اون هم تهیونگ رو دوست داشت، فقط حدش رو نمیدونست. اونا دوستایصمیمی هم بودن! یا به قول معروف، مثل انگشتهای دست، جدا نشدنی بودن... پس چی شدهبود؟ چرا تهیونگی که از چشمهای براقش عشق میبارید و بوسهعای گرمش گونهها و گاهی موهای کوک رو نوازش میکردن، انقدر یخ زده بود؟
جونگکوک مستاصل بود. توی دوراهی فضا دادن بهش و جلو رفتن گیر کردهبود. شاید اون فقط میخواست مدتی رو به حال خودش باشه و کوک با نزدیک شدن بهش، همون یهتار مویی که از روابط محکمشون باقی موندهبود رو هم، میشکافت... البته... اگه تار مویی باقی موندهبود!
دستآخر، تحمل نکرد، وقتی که پسر بزرگتر رو در حال بوسیدن دختری دید... یعنی تموم این دوریها به خاطر اون بود؟ یه دختر؟ ارزش کوک برای ته، کمتر از دوستدخترش بود که اینطوری به ناگه رهاش کردهبود؟ واقعاً؟!
جونگکوک مثل بقیه نبود... اون یتیم بود... چیزی رو نداشت، که خیلی از بچهها از داشتن نعمتش بهرهمند بودن. خانواده! و از طرفی، اسم و فامیلی اون، اسم واقعیش بودن. یعنی اسمی نبود که همینطوری براش انتخاب کردهباشن! یه همچین آدم منحصربهفردی، نمیتونست توی این شرایط مثل خیلیهای دیگه، عقبنشینی، و با عزیزترین کَسش خداحافظی کنه!
پس چی کار کرد؟ کوک، قدم پیش گذاشت و با کشیدن یقهی تهیونگ اون رو، سمت خودش برگردوند. اونلحظه، وقتی چشمهای دخترک روی خودش زوم شدهبود، وقتی تیله های شفاف و لرزون ته، اون رو توی عمق اقیانوس مشکیشون غرق میکردن، نتونست حرف بزنه! تنها، پلکهاش رو، روی هم گذاشت و لبهاش رو نرم، روی غنچههای داغ و خیس پسر گذاشت!
بوسیدش... دوستش رو بوسید... ولی... این حس خوب چی بود؟ چرا قلبش میلرزید و دستهاش عرق کردهبود؟ و مهمتر از همه... چرا لبهای تهیونگ روی لبهای خودش میلغزیدن و مک های ریز بهش میزدن؟! چرا اون هم داشت همراهی میکرد؟ معنی حلقه شدن دستهای پسر دور کمرش، و چشمهای بستهش چی بود؟
YOU ARE READING
Motivation 2 || NamJin || Full
Romance[کامل شده، فصل دوم] کاپل: نامجین، ویکوک، سپ ژانر: درام، روزمره، عاشقانه، انگست، اسمات نویسنده: SHin خلاصه: جین بعد از فهمیدن اینکه اون و نامجون با هم برادرن، ضربهی سختی میخوره... اون که باورش نمیشده سعی میکنه بیشتر راجع بهش تحقیق کنه، اما نامجون...