"ما فقط داریم آزارشون میدیم!"
در باز و قامت مرد نمایان شد:" بل... کیم سوک جین شی؟" پسر، با چشم هایی که تعجب توشون موج میزد پرسید. جین لب گزید و سرش رو بالا آورد:" میخوام اون شکر رو برام پیدا کنی! من معتادش شدم... ." لبخندی زد:" از همکاری باهاتون خوش حال میشم جین شی!"
دستش رو جلو آورد و زمانی که جین هم متقابلاً دستش رو گرفت لب زد:" من مین یونگی هستم... می تونی یونگی صدام کنی!" پسر، می خواست لبخند بزنه. حتی اگه شده، تصنعیش... ولی درد وحشتناکی که روی قفسه ی سینه اش حس می کرد، مانعش می شد.با کمک دست های یونگی، سمت هال رفت و بعد روی مبل نشست. نفس عمیقی کشید و بغض گیر کرده توی گلوش رو قورت داد. خاطرات چند دقیقه ی پیشش رو به پشت ذهنش فرستاد.
"خب... دقیقا چی شده؟ من در جریان یه سری چیزهای کلی ام... شنیدن واقعیت ماجرا از زبون خودت می تونه کمک شایانی کنه!" حوله ای رو که دستش بود به دست جین داد و بعد سمت گوشه ی اتاق رفت... خونه ی کوچیکی بود و به غیر از یک هال و یه اتاق که به نظر می رسید سرویس باشه، اتاق دیگه ای وجود نداشت. و گوشه ی خونه هم چندتا کابینت، قرار داشت که آشپزخونه رو تشکیل می داد.
سرش در دوران بود و هنوز نمی تونست به خوبی اتفاقات در جریان دورش رو درک کنه. در آخر، این بوی خوش قطرات قهوه بود، که کمی به خودش آورد. وقتی ماگ سفید رنگی که از مایع قهوه ای رنگی پر شده بود، رو به روش قرار گرفت.
دست های لرزونش رو، دراز کرد و ماگ رو بین انگشت هاش نگه داشت. اون رو سمت صورتش آورد و اجازه داد بخار گرمش، صورت یخش رو گرما ببخشه:" نامجون... مثل یه نور بود برای من... توی اوج ناامیدی... وارد زندگیم شد... بهم جون داد... انگیزه ام شد... ."
قلپی از قهوه خورد و اجازه داد گرمای مازادش، از گلوش پائین بره و درون آتیش گرفته اش رو داغ تر کنه... پسر، کنارش نشست و به دیوار رو به روش زل زد:" و خب... چه بلایی سر این به قول خودت... ." سمتش برگشت و به چشم های قرمزش، خیره شد:" انگیزه ات اومد؟"
لب گزید و ارتباط چشمیشون رو قطع کرد:" گرفتنش... ازم دورش کردن... ." هق بی صدایی زد و قطره اشکی از چشمش پائین چکید. با انگشتش، اون رو پاک کرد و باز به تیله های مشکی پسر خیره شد:" اینا همش دروغه! من می دونم که دروغه!"
"چطوری ازت گرفتنش؟" یونگی پرسید و با گذاشتن ماگ توی دستاش، روی میز، صاف تر نشست و تمرکز کرد. جین جوابش رو داد:" گفتن برادریم... ." "و دقیقا چجوری این رو ثابت کردن؟" پسر پرسید.
"نامجون... یهو با چندتا برگه اومد که روش نوشته بودن ما برادریم... نمی دونم! نمی فهمم! امکان نداره من و اون... ." به لرزش شدیدی افتاده بود... توی شوک رفته بود.
یونگی، محکم گرفتتش و نذاشت بیشتر بلرزه:" آقای کیم؟ جین شی؟ کیم سوک جین!" با فریاد یونگی، چیزی توی ذهنش جرقه خورد، یه خاطره... «دارم میگم ما با هم برادریم کیم سوک جین!» بغضش این بار با صدا شکست. دستش، سمت یقه ی پیرهن پسر روونه شد و اون رو توی مشتش فشرد:" لطفا! بهم برش گردون! می دونم همه ی اینا نقشه اش و زیر سر بابامه... فقط... فقط جون رو بهم برش گردون یونگی! لطفا!"
YOU ARE READING
Motivation 2 || NamJin || Full
Romance[کامل شده، فصل دوم] کاپل: نامجین، ویکوک، سپ ژانر: درام، روزمره، عاشقانه، انگست، اسمات نویسنده: SHin خلاصه: جین بعد از فهمیدن اینکه اون و نامجون با هم برادرن، ضربهی سختی میخوره... اون که باورش نمیشده سعی میکنه بیشتر راجع بهش تحقیق کنه، اما نامجون...