Part 10

320 57 7
                                    

"نمی خوام خواب باشه!"

جین، کلافه گوشی رو قطع کرد و دستی به صورتش کشید. نه از یونگی خبری داشت، و نه از هوسوک... چه خبر شده‌بود؟ اون از غیب شدن اون دو نفر، اون هم از دیدن نامجون، توی دانشگاه... چه چیز بدتری می‌تونست وجود داشته‌باشه؟

خب... زندگی... سرنوشت... دست تقدیر... هر چیزی که اسمش رو بذاره، یه "بِچ"ئه! چرا؟ چون دقیقاً لحظه‌ای که با خودت می‌گی دیگه بدتر از این نمی‌شه، یهو، آجوما میاد، در اتاقت رو می‌زنه، و وقتی که در رو باز می‌کنی، بهت می‌گه: " اوه جین‌آه! پدرت گفت بهت بگم که برای شام، عموت رو دعوت کرده!"

این جین بود که با شنیدن این خبر، آه از نهادش بلند شد... جدی؟ نامجون قرار بود بیاد؟ حالا چطوری باید بهش نگاه می‌کرد؟ یاد بوسه‌شون افتاد؛ گونه‌هاش گر گرفته و قرمز شدن. آجوما، با دیدنش، نگران جلو اومد و دست پر چینش رو، روی سر پسر گذاشت:" خدای من! تب داری؟"

جین داغ بود! واقعاً داغ بود! به خاطر مریضی و اینجور چیزا هم نه... یادآوری بوسه‌ی دیروزشون، ذهنش رو عقب‌تر، به گذشته‌ها کشونده و جایی، توی اتاق خونه‌ی خودش، رهاش کرده‌بود... بوسه.های گرمی که نامجون روی تن و بدنش می‌کاشت... لمس‌های لطیف و مهربونش... چشم‌های... پر از عشقش!

زن ترسیده، دست پسر رو گرفت و سمت تخت کشوند. با واردکردن فشاری به شونه‌های پهنش، به اجبار، اون رو، روی تخت خوابوند و بعدش، با برداشتن ملحفه‌ای از داخل کمد، اون پارچه.ی نازک رو، روش کشید. جین، لب باز کرد تا چیزی بگه؛ ولی با رسیدن ایده‌ای به ذهنش، دهنش رو بست.

"می‌رم برات دارو بیارم... خودت رو بپوشون و در ضمن! نرم بیام ببینم از جات بلندی شدی! یه کم به خودت استراحت بده عزیزم!" آجوما با لحن دستوری‌ای گفت و بعد از اتاق خارج شد... جین، تا لحظه‌ی آخری که زن از دیدرسش خارج بشه، چشم‌هاش رو، روش نگه داشت و بعد از بسته‌شدن در، نگاهش رو به سقف داد.

آهی کشید و کمی یقه‌ی لباسش رو پائین‌تر داد، تا بلکه جریان هوا، هر چند کم، بتونه خنکش کنه... قصد نداشت از جاش پا شه... شاید اینجوری بهتر بود. به بهونه‌ی مریضی، توی رخت خواب می‌موند و مجبور نبود با آقای کیم و نامجون، رو در رو بشه!

"چه وضعیه؟" با خودش زمزمه کرد و بعد توی جاش نیم‌خیز شد. گوشیش رو که توی جیب پشتی شلوارش گذاشته بود، در آورد و برای بار چندم توی اون روز، به هوسوک زنگ زد... چند تا بوق، و بعد صدای زنی که می‌گفت:" مشترک مورد نظر در دسترس نیست." 

شماره‌ی یونگی رو هم گرفت. اون هم نه یک‌بار، بلکه چهاربار! به ترتیب و یکی در میون شماره‌هاشون رو می‌گرفت و هر بار بیشتر از سری قبل عصبانی می‌شد! برای هوسوک نگران بود و از دست یونگی عصبانی! 

سابقه نداشت هوپ، تماس‌هاش رو بی‌جواب بذاره، مگر زمان‌هایی که در حال گند بالاآوردن بود. و یونگی... مثلاً اون رو استخدام کرده‌بود تا درباره‌ی راز کوفتی خانواده‌ش، تحقیق کنه و اون رو به روز نگه داره! و حالا هر دوی این افراد، در دسترس نبودن...

Motivation 2 || NamJin || FullWhere stories live. Discover now