Part 15

343 43 6
                                    

"و... و... و دوست پسرم می‌شی؟"

نور زیادی که از پنجره‌های نسبتاً بزرگ کافه، به فضا وارد می‌شد، چشم‌هاش رو می‌رنجود. ولیکن بوی قهوه‌ی تازه دم‌شده‌ی روی میز، و بوی عطر خوشبوی زن مقابلش، که تلفیقی از رایحه‌های خنک و پائیزی بود؛ کمی حالش رو جا می‌آورد. گوشه‌ی لب‌های پسر، کش اومدن و با تکیه‌دادن آرنجش، به روی میز، به جلو متمایل شد.

به محض بردن فامیلیِ "کیم"، اخم وحشتناکی میون ابروهای زن افتاد، که گویای همه‌چیز بود. همین که تن به حرف‌زدن با اون، که غریبه‌ای بیش نبود، داده‌بود، جای شکر داشت. و پسر توی پوست خودش نمی‌گنجید. صدای نوتیف‌های پیاپی گوشی‌ش، روی نروش می‌رفت، و چون می‌دونست تا اون پسر، پاسخی رو دریافت نکنه، دست بردار نیست؛ بدون هیچ حرفی، فقط لوکیشنش رو فرستاد. امیدوار بود تا قبل از رسیدن هوسوک، بتونه چهارتا اطلاعات مفید به دست بیاره.

زن موهای مواجِ خرمایی‌رنگش رو، به پشت گوشش فرستاد و زیرزیرکی، پسر روبه‌روش رو تحت‌ظر گرفت. بعد از اون همه‌سال، شنیدن اسم اون خاندان نفرین‌شده، براش بوی مرگ می‌داد! یادآورّ خاطرات گذشته و روزهای نحسی که پشت سر گذرونده‌بود. هانا، برای رسیدن به جایگاه امروزیش، راه کوتاهی رو نگذرونده‌بود! راه، طویل بود و موانع، طاقت‌فرسا. آهی کشید و پاش رو، روی اون یکی انداخت:" خب یونگی‌شی! نمی‌خوای بگی دقیقاً چی می‌خوای بدونی؟"

برای گفتن و حرف‌زدن عجله نداشت. در واقع می‌خواست هر چه سریع‌تر، از مخمصه‌ای که باردیگه درش گیر افتاده‌بود، فرار کنه. دردسری به اسم "کیم!". لب‌هاش رو با زبون تر کرد و جرعه‌ای از مایع قهوه‌ای‌رنگ رو نوشید. آرامشش، زن رو حتی کلافه‌تر می‌کرد! "شما... آقای کیم رو می‌شناسید، نه؟ کیم سومون!" یونگی پرسید و زن ناباورانه، هه‌ای گفت.

به پشت صندلی تکیه داد و دست به سینه، با چشم‌هایی که به خاطر شنیدن اون نام، رو به قرمزی می‌زد، به پسر زل زد:" استفهام‌انکاریه؟ چون من اصلاً ادبیاتم خوب نیست!" ابرویی از ریکشن خشنش بالا انداخت. خب... داشت جالب می‌شد و یونگی می‌دونست قراره بهتر هم بشه! هانا، پاهاش رو جابه‌جا کرد و با دستش، کمی صورت گر گرفته‌ش رو باد زد. خشمش به وضوح دیده می‌شد. "نمی‌دونم قصدت از اینجا اومدن چیه پسر جوان! و اوه! خواهش می‌کنم! نیازی نیست تکذیبش کنی! مشخصه که اهل این‌طرفا نیستی! دیگه بعد از چندین‌سال زندگی، می‌تونم تشخیص بدم!

و همینطور نمی‌دونم چی باعث شده که دوباره، راه من و اون خانواده‌ی لعنتی یکی بشه! در حالی که لحظه‌ی رفتنم به خودم قول دادم تا یه کیلومتری اموال اون خانواده هم دیده نشم! چه برسه به اینکه یکی بیاد و بخواد راجع‌به شوهر سابقم، باهام حرف بزنه!" با تموم‌شدن حرفش، کیف کوچیکش رو که تا اون لحظه، روی رون‌هاش قرار داده‌بود، محکم روی میز کوبید و با دست، به یکی از باریستاها اشاره کرد نزدیک بشه.

Motivation 2 || NamJin || FullWhere stories live. Discover now