Part 04

376 69 9
                                    

"من مین یونگی هستم..."

جین، روی مبلی رو به روی دختر نشسته بود و با چشم هاش، حرکات اون رو زیر نظر داشت... هونگ؟ هونگ هو هی؟ یعنی اون بچه ی منشی هونگ بود؟ اما مطمئن بود که اون مرد ازدواج نکرده! پس... شاید فرزندخوندگی؟ افکارش، برای لحظه ای هم رهاش نمی کردن...

اخر سر نتونست طاقت بیاره و سوالش رو نپرسه:" گفتی هونگ؟ یعنی بچه ی هونگی؟" جین پرسید و سعی کرد چشم های خندون اجوما رو که، لیوان شربتی رو به دست دختر میداد، ندید بگیره! 

هو هی، مقداری از شربت خورد و با لبخندی از اجوما تشکر کرد. بعد جین رو خطاب قرار داد:" اوه نه! هونگ عموی منه! من برادرزاده اش هستم... عمو ازدواج نکردن پس بچه ای هم ندارن!"

کمی خندید و موهای نسبتا بلندش رو پشت گوشش زد:" فکر می کردم من رو به یاد نیاری... ولی نه اینکه کلا همه چیز رو فراموش کنی جین شی!" پسر، ابرویی بالا انداخت:" متوجه نمی شم؟"

این بار، اجوما جوابش رو داد و فرصت حرف زدن رو از دختر گرفت:" هو هی از بچگی اینجا می اومد... چون تو مادرت رو از دست داده بودی و تک فرزند بودی خیلی تنها به نظر می رسیدی! پس هونگم این دختر قشنگ رو می اورد تا با تو بازی کنه!" توضیح داد و با به یاداوری اون روزهای بی دغدغه، لبخند روی لبش پررنگ تر شد.

دختر، دستش رو روی زن کنارش گذاشت و اونو متوجه خودش کرد:" دقیقا! توقع اینکه اسمم رو یادش رفته باشه یا به زور منو به یاد بیاره رو داشتم... اما اینکه کلا نشناستم... خوب باید بگم ناامید شدم!" زن خندید و سری تکون داد:" ایگوووو! اون موقع ها که ادعا می کرد میخواد باهات ازدواج کنه! الان رو ببین... ." 

جین، هوفی کرد و کمی توی جاش جا به جا شد:" میشه به یه زبونی حرف بزنید منم بفهمم؟ ازدواج؟ اوه اجوما لطفا!" سمت دختر کرد:" پس چرا من هیچی یادم نمیاد؟ و یا... اصلا چرا یهو غیب شدی؟" 

"اوه خوب... پدر من اون موقع که پیشت میومدم هنوز زنده بود... آه چی میگم؟ بهتره بگم بعد از فوت پدرم، مجبور شدم برم خارج از کشور... و خوب... حالا هم برگشتم!" لبخند محزونی زد و سرش رو پائین انداخت. "متاسفم که یاداوری کردمش... ." جین گفت.
     
"اوه نه این چیز اوکیه! فقط هنوز بعد از این همه سال بهش عادت نکردم... ." نگاهی به جین که کمی ناراحت به نظر می رسید انداخت و تصمیم گرفت موضوع رو عوض کنه:" خوب حالا جینا! هنوزم سر قولت برای ازدواج هستی؟ یا یار دلبندت رو پیدا کردی؟" خیلی جدی گفت و منتظر بهش چشم دوخت.

جین، شوکه شده از لحن جدی دختر، به تته پته افتاد:" چ-چی؟" با سرفه ای الکی گلوش رو صاف کرد:" اون مال قدیما بود... بچه بودیم... فکر نمی کردم بخوای روی یه همچین قولی پایبند باشی!" 

"معلومه که هستم! اوه جینا! من عاشقتم!" هو هی گفت و جین رو به وحشت انداخت:" چی میگی؟" دستی به گردنش کشید و سعی کرد ارامش خودش رو حفظ کنه:" ببین هو هی شی... شاید ما توی بچگی دوستای خوب و صمیمی ای بودیم... ولیکن گذشته ها گذشته! من الان تو رو اصلا به یاد ندارم... این که بخوای این احساس رو توی قلبت نگه داری و ادامه اش بدی فقط باعث درد و رنج خودت میشه و... ."

Motivation 2 || NamJin || FullWhere stories live. Discover now