"خسته... خسته شدم"
با باز کردن در، تن خسته و درموندهشون رو داخل اتاق کشوندن، و هر دو بیتوجه به یکدیگه، طرفی رفتن. هوسوک، روی اولین کاناپهای که دید، ولو شد... حق با اون بود... این سفر قرار بود خیلی طول بکشه... ولی... دیگه نه انقدر!
اونروز هیچی، دقیقاً هیچی پیدا نکردهبودن! دریغ از یه رد کوچیک از اون زن... و نه تنها اون، جوریکه انگار دیگه تموم سرنخها تموم شدهباشن، جز ولچرخیدن، کاری نکردهبودن... اون روزنه، برای ایجاد یه شکاف بزرگ توی دیوار اسرار خانوادهی کیم، کافی نبود... باید سوراخی رو ایجاد میکردن... که خب، اون هم بدون داشتن اطلاعات راجعبه مادرِ پسر، میسر نبود...
مسئلهی دیگهای که پسر رو اذیت میکرد، رفتارهای سرد اونیکی بود! درسته که قول دادهبود به دستوپاش نپیچه؛ ولی اینکه اون خیلی واضح نادیدهش بگیره، زیادهروی بود! آهی کشید و همونطور چشمبسته، سرش رو به پشتهی صندلی تکیه داد.
به قدری خسته بود که با بستن چشمهاش، کمی از دنیای اطرافش غافل بشه... نه صدایی رو میشنید و نه جایی رو میدید... بعد از مدتی، بوی به شدت خوبی بینیش رو نوازش و وادارش کرد آروم، لای یکی از پلکهاش رو باز کنه.
با دیدن ماگ سفیدرنگی، که مایع تیرهای درونش قرار داشت، لبخند خستهای زد و اون رو از دست پسر گرفت:" آه مرسی... واقعاً نیاز داشتم بهش!" گوشهی لبهاش نامحسوس بالا اومد... کنارش، روی کاناپه قرار گرفت و لیوان مشکیرنگ خودش رو، به لبش نزدیک کرد.
"سفر خیلی طولانیای شد... با اینکه دوروز گذشته... ولی خب... همون هم زیاده. فکر نمیکردم به دوروز بکشه... اگه بخوای میتونی برگردی... اتفاقاً یهقطار هم هست که امشب به سمت سئول حرکت میکنه. بخوای میتونم... ." هوپ ناباورانه، صاف نشست و با حرفزدن، مانع ادامه دادنش شد:" واقعاً؟"
ههی بلندی گفت و چشم ازش گرفت:" یعنی تو جدی رفتی قطارا رو هم چک کردی؟ در این حد مشتاق رفتنمی؟ اگه جات رو تنگ کردم میتونی بهم بگی! مطمئنم توی این شهر یه نیمکتی چیزی پیدا میشه روش بکپم! مشکل داری بگو، راحت باش، نریز تو خودت! خفه میشی!"
داد کشید و ماگ رو با حرص روی میز کوبید. یونگی نفسی گرفت و به اون که با خشم، در حالیکه پاهاش رو محکم روی زمین میکوبید، نگاه کرد... چطور میتونست انقدر خنگ و در عینحال کیوت باشه؟ از تفکراتش خندهش گرفتهبود...
دلش میخواست بگه اون غنچههای تازه شکوفهزدهی تو قلبش، یه وابستگی، و یا خوش اومدن سادهست... ولی انگاری اینبار، عشق توی نگاه اول، سرش اومدهبود! برای آدم منطقیای مثل اون، درکش سخت و قبولش غیرممکن بود، اما چارهای هم داشت؟ حداقل بهتر از دروهگفتن به خودش و گول زدن بقیه بود...
YOU ARE READING
Motivation 2 || NamJin || Full
Romance[کامل شده، فصل دوم] کاپل: نامجین، ویکوک، سپ ژانر: درام، روزمره، عاشقانه، انگست، اسمات نویسنده: SHin خلاصه: جین بعد از فهمیدن اینکه اون و نامجون با هم برادرن، ضربهی سختی میخوره... اون که باورش نمیشده سعی میکنه بیشتر راجع بهش تحقیق کنه، اما نامجون...