Part 11

277 49 12
                                    

"من واقعاً دوستت دارم، همسر عزیزم!"

توی خونه‌ای کاملاً سرد و تاریک، کنجی رو انتخاب کرده، زانوهای غم به بغل گرفته، و روی زمین نشسته‌بود... چرا انقدر بچه بود؟ تهیونگ... مجبور بود اینجوری باشه؟ واقعاً فقط نمی‌تونست باهاش حرف بزنه؟ این حجم از لجبازی... تا کِی؟ جونگ‌کوک تا کِی می‌تونست تحمل کنه؟

می‌گن عشق باعث می‌شه خودت رو عذاب بدی، به‌خاطر کسی که دوستش داری! و جونگ‌کوک هم دقیقاً داشت همین کار رو می‌کرد... تحمل رفتارهای تهیونگ، کم‌چیزی نبود! وقتی انقدر نسبت بهش مشتاق بود... وقتی عطشی که نسبت بهش داشت، نه تنها کم نشده، بلکه هر روز بهش اضافه می‌شد... همه‌ی اینا... خسته‌ش کرده‌بود!

می‌تونست فقط حرف بزنه! دهن باز کنه و مشکلاتش رو بیرون بریزه! نه اینکه با تلنبار کردنش، هم خودش و هم اون رو لبریز کنه! ولی این کار رو نکرد... فقط کوله‌بارش رو بسته و رفته‌بود... همین... باید منتظرش می‌موند؟ نمی‌دونست... فقط مشخص بود بدون اون نمی‌تونه!

سرمای خونه، کم‌کم به تن گرمش رسوخ می‌کرد... حس می‌کرد که نیرویی، وارد سلول‌هاش می‌شه، و با گرفتن داغی‌شون، تنش رو به یخ‌زدگی می‌کشونه... نفسی کشید و بیشتر توی خودش جمع شد... یه حسی، بهش می‌گفت اون روز قراره خیلی‌چیزا مشخص بشه... تهیونگ قراره برگرده... و شاید دهن باز کرده و دلیلش رو بگه... البته تموم اینا حس بود...

با حس سردی گونه‌ش، دستش رو بالا آورد و پشتش رو، بهش کشید. خیس شده‌بود... یعنی گریه کرده‌بود؟ این اشک‌هاش بودن که رطوبت روی صورتش رو به‌وجود آورده‌بودن؟ چرا گریه می‌کرد؟ مگه اتفاقی افتاده‌بود؟ شاید هم این یه‌جور مکانیزم دفاعی بدنش، در برابر غصه‌های زیادی بود که متحمل شده؟! هر چیزی امکان داشت...

صدای در که اومد، باعث شد سرش رو بلند کنه و بهش خیره شه... باریکه‌ی نور کمی که از لای در باز شده، وارد خونه م‌یشد، چشم‌های عادت کرده با تاریکی‌ش رو می‌آزرد... پس علارغم تلاش‌هاش، نتونست بیشتر از اون تحمل کنه و در نتیجه، پلک‌هاش رو محکم روی هم فشرد.

"هیونگ؟" کوک، با فکر اینکه نامجونه، زیر لب زمزمه کرد... ولی این بار کسی که در رو باز کرده و خلوتش رو شکسته‌بود، جون نبود! "باز هم که خونه رو تاریک کردی!" تهیونگ با صدای بم‌شده‌ای گفت و با زدن کلید برق جلوی در، لامپی رو روشن کرد.

"ته؟!" کوک با حیرت گفت و بی‌توجه به چشم‌هاش، که جایی رو درست نمی‌دیدن، سمتش دوید. تهیونگ، با فکر اینکه جونگ‌کوک می‌خواد بغلش کنه، لب گزید و بعد از انداختن نگاهی به پشت‌سرش، دست‌هاش رو باز کرد.

تن کوچیک پسر، بین دست‌هاش جا شد؛ ولی مقصد اصلی کوک اونجا نبود! محکم دست‌هاش رو دور گردن تهیونگ حلقه کرد و بالا پرید. بعد از پیچیدن پاهاش دور کمر پسر، سرش رو پائین برد و روی لب‌هاش زمزمه کرد:" کیم تهیونگ... ولت نمی‌کنم!" و به آرومی پلک‌هاش رو، روی هم گذاشت و لب‌هاشون روی هم قرار گرفت.

Motivation 2 || NamJin || FullTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang