Part 03

437 68 11
                                    

"چند سالته بچه؟"

"جین؟ جینا؟" با صدای اجوما، به خودش اومد. اول نگاهی به ظرف غذای سرد شده اش انداخت، و بعد به اون زن مهربون: " بله اجوما ؟" لبخند محوی زد تا اون رو نگران نکنه، اما دیر شده بود.

"خوبی پسرم؟ چرا با غذات بازی می کنی؟" لبخند مصنوعی اش پر رنگ تر شد:" بازی نمی کنم! دارم می خورمش... فقط اروم اروم ... که غذا قشنگ و کامل هضم بشه و... ." زن، جلو اومد و دست های جین رو گرفت. توی چشماش خیره شد:" نمی خوای بگی چی شده جینا؟"

لبخندش، برای لحظه ای ماسید ولی سریع جمعش کرد:" گفتم که! چیزی نشده... همه چی مرتبه شما خودتون رو ناراحت نکنید!" گفت و از جا بلند شد. با احترام، به ارومی دست هاشو بیرون کشید و همونطور که عقب عقب از اشپزخونه خارج میشد، تعظیمی کرد:" من یکم کار دارم! ممنون بابت ناهار خوشمزه اتون!"

اجوما، اهی کشید و بعد از بدرقه کردن جین، با چشماش، نگاهش رو
به ظرف غذای روی میز، که دست نخورده باقی مونده بود، داد:" داری با خودت چی کار می کنی پسر؟"

پله ها رو، دوتا یکی رد می کرد... فقط میخواست هر چه زودتر، به اتاقش برسه... در رو ببنده و یه فاصله ی خیلی زیادی با دنیای بیرون داشته باشه! یه فاصله ای در حد ضخامت یه دیوار...

در اتاقش رو باز کرد. قدمی با بهشت تنهایی هاش فاصله داشت، که گوشیش زنگ خورد. با نمایان شدن شماره ی هوسوک، متوجه شد که قراره بحث همیشگی رو داشته باشن! تماس رو بر قرار کرد:" نه هوسوک! من نمیام!"

"جین!" هوسوک گفت و برای بار چندم کلافه اش کرد! نفس پر حرصی کشید و اجازه داد ریه هاش، با حجم زیادی از هوا پر بشن:" نه هوپ! نه! خیلی کار ریخته سرم... وقت پارتی و خوشگذرونی ندارم!" می تونست از پشت گوشی هم، چرخیدن چشم های هوسوک رو توی حدقه ببینه...

برای چند دقیقه، سکوتی بینشون به وجود اومد. هوسوک بود که شکوندش:" به خاطر نامجونه نه؟" حرفش، بیشتر از شوکه کردنش ،باعث عصبانیت پسر شد! اون چی می دونست؟ چطور می تونست انقدر راحت اسمش رو به زبون بیاره جوری که انگار ارزشی نداره؟ "وات د فاک من؟" جین گفت.

صدای خش خش ریزی که اومد، حاکی از این بود که هوسوک گوشی رو توی دستش جا به جا کرده:" ببین جین! با ما رو راست نیستی با خودت باش! تو هنوزم عاشقشی! شاید بگی نه درست نیست من ولش کردم... شاید جوری نشون بدی که انگار، برات مهم نیست؛ اما خودت بهتر از هر کس دیگه ای می دونی که چقدر برات اهمیت داره و... ."

سری تکون داد و میون حرفش پرید:" من با خودم روراستم نیازی نیست تو بگی... و در ضمن... به اون مهمونی هم نمیام! سعی نکن با گفتن اینجور حرفا تحریکم کنی!" بعد بدون اینکه به اون مجال حرف زدن بده، تماس رو قطع کرد.

دستی، به شقیقه های دردناکش کشید و اه ریزی از نهادش بلند شد. گوشی رو، روی دراور کنار تختش پرت کرد و خودش هم، به پشت روی تخت دراز کشید. ارنجش رو، روی پیشونی اش و پلک هاشو، روی هم گذاشت.

Motivation 2 || NamJin || FullWhere stories live. Discover now