Part 01

1.7K 208 58
                                    

"طبقه ی سوم... واحد هفده"

صداهای زیادی، توی گوشش می پیچید. ادم های زیادی جلوی چشم هاش وول میخوردن... ولی همه چیز تیره و تار بود... سرش در دوران بود و حالت تهوع داشت... چند وقت بود که اینجوری شده بود؟

اصوات دورش میپیچدن... رنگ ها در هم امیخته بود... دنیا دور سرش می چرخید... حسی نداشت... شایدم داشت... ولی خیلی وقت بود که حسی به احساساتش نداشت!

لیوان بی رنگی رو که مایع زرد رنگی داخلش بود رو، کمی بالا اورد. دست هاش میلرزیدن و جونی برای نگه داشتن اون جسم سبک نداشتن... مایع تلخ رو به زور پائین فرستاد... کمی ازش هم از لای لب های بهم چفت شدش بیرون ریختن و تا روی گردنش روونه شدن...

نگاهش دوباره به وسط سالن خیره شد. مردم می رقصیدن... دلش میخواست اون هم این کار رو کنه... برقصه... و تموم حرص و عقده های یه ماهش رو، خالی کنه!

لیوان رو، روی کانتر رو به روش کوبید و بلند شد. با برداشتن اولین قدم، همه جا سیاه شد و سقوط کرد... اما قبل از برخوردش با زمین، دست هایی دور بازوش حلقه شدن و اونو از افتادن روی زمین سرد، نجات دادن.

سر بلند کرد و به چهره ی ناجیش نگاه کرد. چشم هاش، روی لب های باریک و خطی پسر قفل شدن... صورتی رنگ بودن... " اما لبای اون سرخ بود... قرمز قرمز... ." قطره اشکی از چشمش پائین چکید.

لب های باریک پسر، کم کم جلوی چشم هاش تغییر کردن... بزرگ تر و پفی تر شدن... و صد البته... قرمز! و حالا اون، می تونست چهره اش رو ببینه! لبخندی که روی لبهاش نشست، با چشم های بارونی اش در تضاد بود :" هیونگ! هیونگ... ." سرش رو روی سینه ی پسر گذاشت و بارید...

هق هق می کرد و میون گریه اش، اصوات نامعلومی رو ایجاد می کرد... اصواتی از قبیل :" هیونگ... دلم برات تنگ شده بود... حالا که دیگه برادرت شدم دو... ." اما به اندازه ی کافی واضح نبود که کوک بتونه بفهمتش!

-" خدای من! ببین چه بلایی سر خودش اورده !" کوک گفت. تهیونگ از پشت کانتر بیرون اومد و با کمکش، نامجون رو، روی دوشش انداختن... ساکت شده بود و چشم هاش بسته بودن... خوابیده بود... ولی هر دوشون خوب می دونستن که این خوابیدن، اصلا خوب نیست!

با رسیدن به طبقه ی بالا، سمت اخرین اتاق، که متعلق به خودشون بود، رفتن. با باز شدن در قهوه ای رنگ توسط کوک، تهیونگ به سرعت وارد شد و نامجون رو، روی تخت گذاشت. صاف ایستاد و همونطور که چشم هاش روی پسر زوم بودن، دستی به کمر دردناکش کشید.

یه ماه گذشته بود... دقیقا یه ماه، از روزی که نامجون از جین خواستگاری کرده بود، گذشته بود... تا دو هفته ی اول، اون دو نفر هیچ خبری ازشون نداشتن... خیال خوش بود اما فکر می کردن با هم دیگه ماه عسلی چیزی رفتن... تا اینکه نامجون بالاخره سر و کله اش پیدا شد و... خوب... واقعا هیچ کس توقع نداشت اون دو نفر برادر باشن!

Motivation 2 || NamJin || FullDonde viven las historias. Descúbrelo ahora