"من هم دوست دارم یونگیآه..."
اون نفس عمیقی کشید. حالا که به این نقطه از حقیقت رسیدهبود، پشیمون بود. شاید از اول نباید چیزی میگفت و با کتمان کردن، خودش به کارها سروسامون میداد. اما از طرفی، علاقهای به دوبار گزیدهشدن از یکجا نداشت! قبلاً هم با تکرَوی کردن، جین رو برای یه مدت طولانی از دست دادهبود... نمیخواست باز هم به اون روزهای تلخ و سرد برگرده!
نگاههای مشتاق، گیج، و پر سوال بقیه، روش زوم بودن. عرق کردهبود. خب... اونا یه جور رفتار میکردن که انگار، اگه نامجون دهن باز کنه و هر چیزی رو که میدونه بگه، حقایق به یکباره آشکار میشن و مشکلات حل... ولیکن خودش خوب میدونست اینطور نیست. اگه اونجوری بود، هیچوقت زحمت دوری کردن از جین و بقیه رو به خودش تحمیل نمیکرد. اطلاعاتی که داشت، ناقص بود!
لب پائینش رو جمع کرد و آروم مکیدش. نیمنگاه دیگهای به تیلههای لرزونشون داد و با بستن چشمهاش، لب زد:" پدر بزرگمون، کیم بزرگ، با خبر شد... ." حرفش رو زد و دوباره سکوت کرد. جین و هوسوک، منتظر بهش چشم دوختن؛ ولی اون قصد ادامهدادن نداشت. یونگی به میز خیره شدهبود. بعد از چند دقیقه و کنار هم چیدن تیکههای به دستاومدهی پازل، لبخند محوی زد.
"منتظر نباشید. تا همینجاش رو میدونست." یونگی گفت و فنجون چایش رو از روی میز برداشت. مایع هنوز هم گرم و خوشبو بود. لیوان رو زیر بینیش برد و بعد از بوئیدنش، مقداری ازش رو نوشید. "نامجون تا همینجاش رو میدونست. بقیهش رو هم من تا حدی میدونم... و اون چه که باقی میمونه رو... پدراتون و مادرّ جون، ازش خبر دارن!"
جین تموم این مدت، نگاه گیجش بین نامجون و یونگی در گردش بود. بدون اینکه متوجه باشه، سمت پسر مو مشکی برگشت:" یونگی! وقتی رفتی بوسان چه چیزایی دستگیرت شد؟" اون پرسید و چشمهای هوسوک گشاد شدن... مگه نامجون از همهچیز خبر داشت که جین اونجوری بیپروا همچینچیزی رو پرسیدهبود؟
یونگی بی خیال، لبخندی زد:" اینکه تو و نامجون به هیچوجه نمیتونید برادر باشید! پدراتون فرق دارن... پس شَکمون سمت مادرتون بود که با بررسی متوجه شدیم اونا هم یکنفر نیستن! مادر نامجون زندهست و جین... مادر تو رو نمیدونم... ." "چی؟" جین گیجتر شده، پرسید. مادرش مُردهبود... همون موقع که به دنیا آوردهبودتش، ترکش کردهبود... چرا میگفت نمیدونه؟
هوسوک با دیدن چشمهای گشادشدهی جین ریز خندید. میون اونا این فقط جین بود که تندتند تحتتاثیر اخبار جدید و به روز قرار میگرفت! جای یونگی جواب داد:" یونگی با کمک رابطی که داشت، اطلاعات مادرت رو درآورد... جین... تاریخ وفات مادرت دوسال بعد از تولدته... یعنی سالی که جون به دنیا اومده!"
"خدایا!" جین جیغ زد و با چنگش، موهای لختش رو بهم ریخت. تقریباً داشت روانی میشد! نفسی کشید و همونطور که زیر لب غر میزد، سرش رو توی سینهی نامجون فرو برد. فکر کرد. خب... چیا داشت؟
DU LIEST GERADE
Motivation 2 || NamJin || Full
Romantik[کامل شده، فصل دوم] کاپل: نامجین، ویکوک، سپ ژانر: درام، روزمره، عاشقانه، انگست، اسمات نویسنده: SHin خلاصه: جین بعد از فهمیدن اینکه اون و نامجون با هم برادرن، ضربهی سختی میخوره... اون که باورش نمیشده سعی میکنه بیشتر راجع بهش تحقیق کنه، اما نامجون...