▪ قبرستون! ▪

1K 275 327
                                    

یادآوری:

هوسوک شماره ی یونگی رو از تهیونگ گرفت و برای نوامیس مردم مزاحمت ایجاد کرد.
یونگی هم بلاکش کرد هااا... ولی یکی دو روز نشده هوسوک با تصحیح پایان نامه ی ارشدش و مقداری پررو بازی، ورق رو به نفع خودش برگردوند و پیروز میدان شد.
حالا شماره ی هوسوک نه تنها بلاک نیست، بلکه با اسم «همون» توی مخاطبین یونگی ذخیره هم شده.

بریم برای ادامه ی داستان😂😌🔥

<><><><><><><><><><><>

بعد از تصحیح متن پایان نامه، هوسوک با شعور و درک غیر قابل تصوری برای یونگی‌، کل روز رو ازش دور موند و جلوی چشمش ول نگشت.
حتی پیامی هم نفرستاد و طوری بی سر و صدا بود که یونگی درباره ی زنده بودنش به شک افتاد.

اما هوسوک زنده بود.
چون روز بعد دوباره چسبندگی شو تمدید کرد و به یونگی چسبید. درست بعد از کلاس بعد از ظهر یونگی که به خاطر اشغال کردن تایم خوابش اعصابشو خط انداخته بود.
حال روحی پسر سال بالایی واقعا برای تحمل یک سال پایینی مساعد نبود، اما هر چیزی برای هوسوک اهمیت داشت جز این. دلیلش برای این مزاحمت هم این بود که اعتقاد داشت میتونه حال یونگی رو بهتر کنه. و اگه یونگی این توجیه رو میشنید قطعا خودش رو از دره به پایین پرت میکرد.

اما پسر بیچاره نه از تمدید چسبندگی هوسوک خبر داشت و نه از نیت قلبیِ به ظاهر خیر خواهانه اش.
پس با خیال راحت توی خیابون به سمت مقصدش قدم برداشت و توی تنهاییش به مدیتیشن پرداخت.
انقدر توی لذت بردن از تنهاییش غرق شده بود که چیزی نمونده بود سرشو بالا بگیره و با یک لبخند درخشان با خورشید در حال غروب بای بای کنه و با یک دم عمیق کلی انرژی مثبت به سمت ذهن تیکه پاره اش بفرسته که یک اتفاق... یا یک فرد، به محدوده ی دیدش وارد شد و اون کارای چندش و کلیشه ای رو با محکم ترین لگد ممکنه به پس زمینه ی ذهن یونگی فرستاد.

فردی که یونگی ترجیح میداد به جای دیدنش، با خورشید بای بای کنه و یک گل قاصدک رو به همراه آرزوهاش فوت کنه.

لحظه ای توی قدم برداشتنش به سمت پایین شهر تعلل کرد و با چشم های ریز و بی حسش به پسر روبروش نگاه کرد که با انرژی همیشه سر به فلک کشیده اش در حال نزدیک شدن بهش بود.
فکش رو به هم فشرد و بلافاصله تغییر مسیر داد.
به هوسوک پشت کرد و توی مسیری خلاف مسیر قبلیش حرکت کرد. مهم نبود که داره راه رفته شو بر میگرده؛ فقط باید از دسترس اون آدم خطرناکی که در حال تعقیبش بود دور میموند.

اما یک گربه ی کسل، همیشه مغلوب یک بچه ی بیش فعال پنج ساله بود. این قانون طبیعت بود!
و طبق همین قانون، هوسوک با سرعت نور خودش رو به ارشدش رسوند، باهاش هم قدم شد و همینطور که با یک لبخند بزرگ بهش زل زده بود با انرژی گفت: سلام! چه تصادفی! باز همو دیدیم!
یونگی که قادر بود همونجا خودش رو آتیش بزنه تا دنیایی که توش یک مدیتیشن هم به سرانجام نمیرسه رو با خرسندی ترک کنه، چشم ریز کرد و بعد از نفس عمیقی گفت: یجوری بگو تصادفی، که دروغ به نظر نرسه!

the story of two losersWhere stories live. Discover now