یادآوری:
پارت قبل هوسوکی خوراکی مورد علاقهی ارشد پیشولیش، یعنی شیر توت فرنگی رو گذاشت روی صندلی ماشینی که یونگی توش میخوابید. و یونگی هم با نوشیدن از اون شیر توت فرنگی بهش فهموند که باشه... بیا صلح کنیم. عح. -_-
هوسوک طبق قولش بعد از اون شب دیگه خودش رو از یونگی آویزون نکرد و توی سلف دانشگاه فقط از دور براش سر تکون داد... و یونگی تا سر حد مرگ از این تغییر یهوییش عصبانی شد و پنجول های گربه ایش زدن بیرون.
بریم ببینیم بعدش چه اتفاقاتی انتظار کاراکترارو میکشه... 🚶🏼♀️<><><><><><><><><><><>
یک پاکت شیر توت فرنگی دیگه.
همون جای قبلی... درست وسط صندلی های عقب ماشین.
و همین چیز کوچیک، یونگی ای که باور پیدا کرده بود کارهای هوسوک براش تکراری و عادی شده رو متعجب کرد و بهش تذکر داد که حالا حالا ها باید برای شناخت کامل این آدم عجیب جون بکنه.علی رغم خواسته ی یونگی بداخلاق درونش، که میخواست همونجا پاکت رو زیر پاهاش له کنه، درخواست دیگه ای توی ذهن یونگی پذیرفته شد.
دست دراز کرد و پاکت رو برداشت. چون طبق معمول به نوشیدن همون مقدار از خوراکی احتیاج داشت... و علاوه بر این، سلیقه اش اونقدر به چیزای شیرین میکشید که میتونست از درخواست یونگی بداخلاق چشم پوشی کنه.خواست بازم اَشکال کارتونی روی بسته اش رو تماشا کنه، که توجهش به یک تیکه کاغذ چسبیده به پاکت جلب شد. کاغذ رو جدا کرد و اون رو به چشم هاش نزدیک تر کرد تا برای خوندن نوشته های شلخته ی روش راحت تر باشه...
و فقط با یک جمله روبرو شد:
چرا عصبانی شدی یونگ؟
و در ادامه ی این سوال پر از منظور، شکلک گربه ی بیریختی در حال خندیدن توسط هوسوک نقاشی شده بود که از نظر یونگی بیشتر به قیافه ی یک گربه ی ناقص الخلقه و در حال زایمان شباهت داشت؛ و باعث شد یونگی با قاطعیت، استعداد در نقاشی رو از لیست استعداد های احتمالی سال پایینیش خط بزنه.تیکه کاغذ یادداشت رو تا زد و اون رو توی جیب پشت صندلی کمک راننده فرو کرد. موبایلش رو جلوی صورتش گرفت و پیامی خطاب به مخاطبی به اسم «همون» نوشت: ببند دهنتو!
و با رضایت گزینه ی ارسال رو لمس کرد.
نی رو توی توی محل مخصوصش روی پاکت جا زد و با اولین جرعه ای که از شیر توت فرنگی شیرین و خنک رو به معده اش فرستاد، صدای نوتیفی به گوشش رسید.همچنان نی رو توی دهنش نگه داشت و با دست آزادش پیامی که قطعا از سمت هوسوک بود رو چک کرد: دوست داری از این به بعد توی سلف کنار خودت بشینم؟😎
و ایموجی عینک دودی آخر جمله، بیشتر از مفهوم خود جمله اعصاب یونگی رو خط خطی کرد.
روی صندلی عقب نشست، پاهاش رو بیرون از ماشین روی زمین گذاشت و سریعا تایپ کرد: اگه یک پیام دیگه بفرستی تا فردا شماره ات میره توی لیست سیاه.
فقط چند ثانیه بعد از ارسال این پیام، موبایل داغونش با نوتیف دیگه ای لرزید و این دقیقا چیزی بود که یونگی میخواست.
YOU ARE READING
the story of two losers
Fanfictionداستانِ دُو بازَندِه "تکمیل شده" _____________________ روزی روزگاری... دو بازنده ی زخمی مقابل هم زانو زدن. و داستان شروع شد... _____________________ ژانر: روزمره، رومنس، یه کوچولو خشن، طنز؟ کاپل: سُپ شروع آپ: سیزدهم اکتبر 2021 پایان آپ: سیزدهم جولای...