یادآوری:
یونگ پارت قبل بعد از مدتها رفت دیدن نوناش... و علاوه بر یسری مومنت ریز سپ، مقداری مکالمهی عمیق و دارک هم داشتیم که باعث شدن اشک یهجین قشنگمون دربیاد و آخر پارت هم یونگی اعصاب خراب نوناش رو، با پیشنهاد دادن کارت بانکی و پول بهش، پشگلیتر کرد و خلاصه که نوناش هم بهش پنجول کشید و پارک سر خیابون رو به مقصد خونه ترک کرد و یونگول تنها موند.بریم ببینیم در ادامهی اون شب چه اتفاقاتی افتاد...
یه پارت پرمعنی و پر مومنت انقدی🤏 در پیش داریییم.🔥🙂<><><><><><><><><><><>
پنج تا سوشی و سه تا کلوچه ی شکلاتی، براش پنجاه سکه خرج برداشت.
پولی که به سختی، با کلی جورچین سر هم کردن و اسکیت بازی بدست آورده بود رو به همین راحتی سر چندتا خوراکی فرستاد بره... و خودش رو اینطور قانع کرد: گربه ی سیاهش، با سوشی و کلوچه بیشتر بزرگ میشد و ردیف امتیاز هاش سریعتر به مرحله ی بعدی میرسیدن.انگشتش رو روی سوشی ها گذاشت، بدون برداشتن انگشتش از روی صفحه ی موبایل، سوشی رو به سمت دهن گربه ی گرسنه اش کشوند و با رضایت خورده شدنش رو تماشا کرد. بعد از پر شدن ظرفیت خوراکیش، مشکل دیگه ای برای رسیدگی وجود نداشت. اما یونگی همچنان توی اون بازی موند و با سر انگشت شستش، سر گربه ی سیاه با چشم های زرد و براقش رو نوازش کرد.
و زمانی که گربه ی کوچیک پیکسلی زیر نوازش هاش خواب آلود شد و میو میوی آرومی کرد، لبخند کوچیکی گوشه ی لبش نشست.صدای قدم های یک نفر از بیرون اون قلعه ی پلاستیکیِ بالای سرسره ها به گوشش رسید. لحظه ای برای بلند شدن آماده شد، اما بعد، با شناختن صاحب اون قدم ها، راحت تر سر جاش برگشت و گزینه ی توپ کاموایی بنفش رنگ رو برای گربه اش انتخاب کرد.
هوسوک توی محوطه ی پارک دنبالش میگشت، اما قدمی برای اطلاع دادن مکانش به اون پسر کنجکاو برنداشت.
در هر صورت دیر یا زود پیداش میکرد. پس بیشتر از تنهاییِ رو به اتمامش استفاده کرد و توپ کاموایی رو جلوی گربه اش قل داد.پارک کاملا خالی بود و به لطف نور ضعیفی که قلعه ی پلاستیکی و کوچیک بالای سرسره رو پر کرده بود، هوسوک تقریبا بدون سختی خاصی ارشدش رو پیدا کرد.
به سمت پله های سرسره ای رفت که اندازه هاشون برای پاهای کوچیک بچه ها طراحی شده بود. چهار دست و پا از پله ها بالا رفت، سرش رو برای رد شدن از ورودی کوتاه سرسره و محدوده ی محصور شده اش، خم کرد و همونطور که دستش رو به بالای دریچه ی ورودی قلعه ی پلاستیکی تکیه داده بود، به زحمت خودش رو داخل اون محیط کوچیک جا کرد.هن و هن کنان و با حالت مچاله ای جلوتر رفت. تا حدی که سرش به سقف پلاستیکی بالای دریچه برخورد نکنه و بعد راحت تر روی دو زانو نشست و سر بلند کرد تا نفس راحتی بکشه که کاملا ناگهانی با نگاه عاقل اندر سفیه یونگی مواجه شد.
درحالی که درست سمت راستش، کنار ورودی قلعه و تکیه داده به دیوار کنار دریچه ی کوچیکش نشسته و نور موبایلش صورتش رو روشن کرده بود.
لبخند خجالت زده ای روی صورتش که از تلاش هاش قرمز شده بود نشست و با این لبخند، یونگی بیخیال نگاهش رو ازش گرفت و مجددا طوری به صفحه ی موبایلش چشم دوخت که انگار بند قرارداد های میلیاردیش رو مطالعه میکرد.
YOU ARE READING
the story of two losers
Fanfictionداستانِ دُو بازَندِه "تکمیل شده" _____________________ روزی روزگاری... دو بازنده ی زخمی مقابل هم زانو زدن. و داستان شروع شد... _____________________ ژانر: روزمره، رومنس، یه کوچولو خشن، طنز؟ کاپل: سُپ شروع آپ: سیزدهم اکتبر 2021 پایان آپ: سیزدهم جولای...