▪ جایی که باید باشی ▪

798 215 563
                                    

یادآوری:
پارت قبلی یونگی و هوسوک قبرستون ماشینا رو به مقصد خونه‌ی هوسوک ترک کردن و یونگی گزارش ورود غیرقانونی ووشیک به خونه رو به پلیس داد و ما و یه‌جین و خود یونگی و همگی از شر ووشیک راحت شدیم به حول قوه الهی.😂😔
و بعد هوسوک از یونگی خواست که چند ساعت باقی مونده تا زمانی که میخوان برای ثبت اظهاراتشون به ایستگاه پلیس مراجعه کنن رو توی خونه‌شون بگذرونه... که یونگی‌مون واکنش تدافعی نشون داد و رفت...

بریم ببینیم توی ایستگاه پلیس چی بهشون گذشت✨
پارت زیبایی پیش رو داریم...
(تعریف از خود نباشه😂😔)

کامنت بذارید😇✨

<><><><><><><><><><><>

حق با هوسوک بود.
با اینکه فقط چند ساعت از ظهر میگذشت و هنوز زمان تاریک شدن هوا نرسیده بود، آسمون جوری با ابرهای سیاه پوشیده شده بود که درجه ی روشنایی هوا تا اندازه ی غروب پایین اومده بود و کلمه ی «بارش» برای این سیل آسمونی یک جور شوخی به نظر میرسید.

دمای هوا به طرز مطلوبی پایین تر اومده بود اما فرقی به حال یونگی که با هر وضعیت آب و هوایی ای، توی کت نظامیش زندگی میکرد نداشت. سردی و گرمی هوا به اندازه ی کافی گیرنده های پوستیش رو دستکاری نمیکرد و به لطف همین تنبلی گیرنده های عصبی، یونگی توی تابستون اورکت میپوشید و توی زمستون «فقط» همون اورکت رو به عنوان یک لباس گرم.

روی صندلی چوبی و سفت ایستگاه پلیس به جلو خم شد و کف دست هاش رو به هم چسبوند.
موبایلش تا زمان خروجش ضبط شده بود و این یعنی زیگموند باید تا پایان این بازجویی ها گرسنگی میکشید و یونگی تا سرحد مرگ در انتظار هوسوک کلافه میشد.
بعد از چند بار پاشنه ی پا کوبیدن به زمین و مقداری اخم کردن به سربازها و مراجعینی که توی ایستگاه رفت و آمد داشتن و این وسط مقداری هم این پسر عجیب رو برانداز میکردن، حالتش رو تغییر داد و با کسالت محض به عقب تکیه زد.

نگاه هیچکس براش اهمیت نداشت چون میدونست توی سرشون چی میگذره.
یک پسر رنگ‌پریده، با ظاهر معلوم الحال و زخم روی گونه، دست به سینه روی صندلی ایستگاه پلیس لم داده و حداقل جرمی که مرتکب شده بود قاپیدن کیف پیرزن وسط خیابون بود.
و دقیقا به همین علت یونگی نگاه های گذرا و بعضا کنجکاو اطرافیانش رو با رضایت به تخم هوسوک دایورت کرد و با خرسندی بابت انتخاب خوبش، سرش رو به دیوار سفید رنگ پشت سرش تکیه داد و چشم هاش رو بست.

صدای چند رعد و برق بزرگ و کوچیک، توجهش رو به شنوایی تقریبا قدرتمندش جلب کرد و روی سروصداهای اطرافش متمرکز شد.
تنش با شنیدن صدای بی وقفه ی باریدن قطرات درشت بارون مور مور شد و برای بیرون رفتن حس بی‌قراری بیشتری توی خونش جریان پیدا کرد.
و این مور مور شدن حضور چسب زخم کرمی رنگ روی گونه اش رو با خارش محسوسی اعلام کرد و یونگی وسط این آرامش گرفتن هاش، با چندتا فحش و سر انگشت اشاره اش اطراف چسب زخم رو خاروند و به این فکر کرد که دیگه وقتشه دانشمند های بیکار توی آزمایشگاه ها، یک چسب ضد خارش هم اختراع کنن و انقدر بودجه ی مملکت رو برای کرم پودر و رژ لب های بدون سرب هدر ندن.

the story of two losersHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin