▪ نشونت میدم ▪

889 222 568
                                    

یادآوری:
یونگی با حال افتضاحش، خودشو کشوند تا محل قرارش با نوناش. اونجا یک مومنتای ریییز سپ داشتیم. ینسنسنسنشنش
بعد هوسوک گفت نونات میتونه بیاد خونه‌ی ما، و پیاده همه شونو تا خونه‌اش که اون نزدیکی بود کشوند... و بعد از تحویل دادن نوناش به مادربزرگش، برگشت پیش یونگی که داشت از حال میرفت... و اولین بار یونگی تصمیم گرفت یه کاری برای سلامتیش بکنه و بره بیمارستان.

گایز...
برای یکی از دل‌ خون کن ترین پارت‌ها خودتون رو آماده کنین، اطلاعات توی این پارت طولانی رو با دقت بخونین که مهم ان.
مومنت های ریزش رو دریابین که سپ دارن مومنت میدن.😌✨
و کامنت زیاد بذارین. زیاااد. کامنت خوبه.😂😭👐
لتس گوووو...

<><><><><><><><><><><>

تا مرز سردرد پیش رفته بود.
اگه مسکن هایی که مصرف کرده بود تاثیر خودشون رو از دست میدادن، قطعا از شدت سفیدی و روشنایی محیط عقلش رو از دست میداد.

سفید، رنگ لوکسی بود. رنگی که زود آلوده میشد و مراقبت دائمی میخواست... و پاک به نظر میرسید.
هر قدر سطح زندگیش پایین و پایین تر اومد، نقش این رنگ توی زندگیش هم کمتر و کمتر شد.
هر قدر زندگیش به طبقات پایین تری از سطح رفاه رسید، همه چیز رنگ خاک گرفت. طوری که انگار سطح خاکی زمین، نقطه ی صفر سنجش وضع زندگی بود.

تعدادی از آدما... روی ابرای سفید قدم برمیداشتن و رنگ لوکس سفید چشم هاشون رو پر میکرد...
بعضیا، بین زمین و آسمون. نه بین ابر ها و نه مابین مردم. جایی که آدما ریز به چشم بیان و ابر ها قابل دسترس.
بعضیا روی زمین میخزیدن و رویای زمانی رو میدیدن که دستی برای بلند کردنشون به سمتشون دراز بشه...

و یونگی هیچ جا نبود.
نه زیر زمین و منزوی توی چهار دیواری کوچیک قبری که برای اشتیاق زندگیش حفر شده بود...
و نه روی این سطح خاکی.
یونگی روی دیوار تنهاییش لم داده بود و تماشا میکرد.
آدمای لوکس، سقوط میکردن... و آدمای روی زمین لگد میشدن. هرج و مرج به معنای واقعی... و یونگی از این شلوغی متنفر بود.
پس بالای دیواری که معدود نفراتی اون رو به چشم میدیدن نشست و تماشا کرد و تماشا کرد... تا اینکه یک نردبون به این دیوار تکیه داده شد.

نردبون بلندی که یونگی به استحکامش ایمان آورده بود.
و بعد...
یونگی چیزی جز هرج و مرج برای تماشا داشت.
تماشای پسری که برای بالا اومدن از نردبونش تلاش میکرد و عرق میریخت، اما دست از لبخند زدن رو به یونگی عنق و کسل بالای دیوار برنمیداشت.
مور مور کننده بود.
میترسید دیوار تحمل وزن هردوشون رو نداشته باشه... و با حضور اون پسر و وزن انرژی و خوشحالی همراهش، دیواری که همراه خودش اون رو رشد داده بود تا در امان بمونه، بشکنه، فرو بریزه و یونگی بین اون مردم احمق و تکراری زمین بخوره.

the story of two losersWhere stories live. Discover now