یادآوری:
پارت قبل یک بارون شدید رو شاهد بودیم... و یونگی که برای شکایت از ووشیک و همینطور دوهیون، با همراهی هوسوک به ایستگاه پلیس رفت و هرچی مدرک تا به الان جمعآوری کرده بود تحویل پلیس داد. اما بعد از خروجش از ایستگاه، تازه متوجه آسیبی شد که این بارون میتونست به ماشین محل اقامتش برسونه. خودش رو به قبرستون ماشینا رسوند، اما ون چینی از کار افتاده اش، پر از آب شده بود و تمام وسایل زندگیش از بین رفتن. :)))
سپس یک مقدار دراما و مکالمات ناراحت کننده داشتیم که در نهایتش... هوسوک کنترل اوضاع رو به دست گرفت و یونگی رو به زور به سمت جایی کشوند که باید میبود...تنوع احساسات و مکالمات و اتفاقات این پارت زیاده. از کاور پارت مشخصه.
کامنت یادتون نره این وسطا😌✨<><><><><><><><><><><>
جایی که باید میبود...
روی زمین گرم و خیس حموم نشست و زانوهاش رو بغل گرفت. چشم های رو با حس خوب دوش آب گرمی که حالا گرما رو به جای بارون سرد روی پوست تنش میریخت بست و پیشونیش رو به زانوهاش تکیه داد.
جایی که باید میبود... توی گرما و امنیت همون خونه ای تعریف میشد که چند ساعت پیش ازش فرار کرده بود؟
درحالی که صدای پچ پچ دو نفر رو از پشت در میشنید و اگه دوش رو میبست میتونست تک تک جملاتشون رو هم بفهمه؛ اما این کار رو نکرد.نه اینکه قضیه رو بدونه...
فقط نمیخواست بدونه. ذهنش به اندازه ی کافی درگیری داشت و فکر کردن به محتوای مکالمه ی هوسوک و یهجین پشت در، ذهنش رو خسته تر میکرد.
دست هاش رو بالا آورد و کف دست هاش رو روی گوش هاش گذاشت تا تمام سر و صدای اطرفش، توی صدای مبهم برخورد قطره های آب گرم به بدنش خلاصه بشه.
کاش میشد تا ابد همونجا و توی محیط کوچیک حموم محبوس بمونه تا مجبور نباشه به محض خروجش از در، با حس قدردانی و نگاه های ساکنین اون خونه مورد هدف قرار بگیره.ساکنینی که هنوز باهاشون روبرو نشده اما یه چیزایی ازشون فهمیده بود.
همون مادربزرگی که هوسوک به خاطر حال روحیش به اضطراب افتاده بود، در لحظه ی ورود ووشیک به خونهاش، با آرامش توی تخت خوابش خوابیده بود و خوشبختانه ذره ای از درگیری صبح زود همون روز خبر نداشت. نه صدای باز شدن در رو شنیده بود و نه ماشین پلیس و یونگی علتش رو خوب میدونست.
و پسرخاله ی هوسوک...
هنوز به خونه برنگشته بود. چون از روز قبل هم قرار گذاشته بود تا غروب وقتش رو توی خونه ی دوستش بگذرونه و حتی حمله به خونه ی مادربزرگش هم باعث نشده بود تصمیم به برگشتن بگیره.چون عقیده داشت با وجود دردسر های اخیر، این قبیل اتفاقات حالا حالا ها تموم شدنی نیستن و اهمیت زیادی دادن بهشون، آدم رو از زندگی عادی داشتن محروم میکنه.
و زمانی که یونگی این نقطه نظر فوق بیخیال و خنثی پسر رو از زبون هوسوک شنید، برای دیدن این پسرخاله ی کم سن و سال اما منطقی و بی حوصله مشتاق شد.
و این اشتیاق بهش فهموند که نوناش درست میگفت.
مثل همیشه.
YOU ARE READING
the story of two losers
Fanfictionداستانِ دُو بازَندِه "تکمیل شده" _____________________ روزی روزگاری... دو بازنده ی زخمی مقابل هم زانو زدن. و داستان شروع شد... _____________________ ژانر: روزمره، رومنس، یه کوچولو خشن، طنز؟ کاپل: سُپ شروع آپ: سیزدهم اکتبر 2021 پایان آپ: سیزدهم جولای...