یادآوری:
هوسوک بعد از اعترافش، تقریبا یک روز تمام دور و بر یونگی نچرخید. ولی بعدش راه افتاد دنبالش و همراه جین، از یک مهمونی دوستانه توی خونهی تهیونگ سر درآورد. اونجا با نامجون و جیمین که برادر و بهترین دوست تهیونگن آشنا شد و یکمی این وسط به نامجون دل باخت.😂
و زمانی که یونگی توی آشپزخونه سس باربیکیو درست میکرد، مجددا بهش آویزون شد و تا نفس داشت لاس زد... و روی مخ یونگی رفت.
سو... یونگی خیلی بد از آشپزخونه انداختش بیرون. درحالی که چشمای جفتشون اشکی شده بود.
از بوی پیاز البته.بریم ادامهی اتفاقات اون شب رو بخونیم ببینیم چی شددد...😌🏃
<><><><><><><><><><><>
چیزی از آشپزی نمیدونست، پس بدون خجالت، مفت خوری پیشه کرد و بیکار پشت میز نشست و انرژیش رو با ضربه زدن های متوالیش به میز با انگشت هاش، و با پا ضرب گرفتن روی زمین تخلیه کرد.
جیمین کار قیچی کردن گوشت هارو به اتمام رسوند و برای پر کردن بیکاریش هم که شده کنار هوسوک نشست و از افکار بیرون کشیدش: گرفته به نظر میای.هوسوک دست از ضربه زدن به میز برداشت، اما تکون خوردن پاهاش همچنان ادامه داشت.
نفس عمیقی کشید و گفت: آره... گمونم.
جیمین دستش رو روی میز و زیر سرش ستون کرد و پرسید: صحبتت با یونگی خوب پیش نرفت؟ توی راه پله ها فکر کردم مسئله دیگه برات حل شده اس.
هوسوک بعد از خنده ی طعنه آمیزی، نگاهش رو به منظره ی روبروش که از تلاش های تهیونگ و جین برای کباب کردن گوشت ها و روشن شدن اجاق باربیکیو توسط نامجون تشکیل شده بود دوخت. درحالی که توجهی به اون اتفاقات سینمای کمدی طور نداشت.دست هاش رو دور بدنش پیچید، شونه بالا انداخت و گفت: گفت... ما هیچوقت دوست نبودیم.
جیمین اخم کوچیکی کرد و نق زد: پیرمرد ننر. واسه همینه که هیچ دوستی پیدا نمیکنه. خودش تمام آدمای اطرافشو از خودش میرونه و بعد تعجب میکنه که چرا انقدر تنهاست. یه ذره با خودش فکر نمیکنه که شاید باید زندگی رو شل تر بگیره و دید متعصبانه شو کنار بذاره...
هوسوک با لبخند بین حرفش پرید: هی هی... آروم باش بابا... من از این حرفش دلخور نشدم.
لبخند خودپسندانه ای تحویل نگاه آزرده ی جیمین داد و گفت: این... یجورایی بهترم هست! اعتراف عاشقانه، یک دوستی رو به گند میکشه؛ و خب من الان خوشحالم که هیچوقت دوستش محسوب نشدم.جیمین لبخند موذیانه ای زد: آها... یعنی بدون دوستی... راهت برای یک رابطه ی عاشقانه هموار تره. آره؟
هوسوک با نیش باز سر تکون داد، اما قبل از اینکه حرفی بزنه، نامجون که تقریبا از نیمه های مکالمه گوش هاشو در اختیار حرف های دونفره ی اونا قرار داده بود بی مقدمه گفت: آدم باید توی حرف زدن باهات مراقب باشه هوسوک!هوسوک که هنوزم آثار دل سپردن هاش از بین نرفته بود، با کمرویی بی سابقه ای گفت: یعنی... چی؟
نامجون آستین های پیرهن سفیدش که برای وصل کردن پایه های اجاق و کارهای فیزیکیش به بالا تا شده بودن رو پایین کشید، به طرف میز پلاستیکی تاشو حرکت کرد و گفت: تو، میتونی از هر مکالمه ای برداشت مورد علاقه ی خودتو داشته باشی. حتی از مکالمه ی ناخوشایندی مثل این! هر کس دیگه ای بود تا الان از یونگی کینه به دل گرفته بود.
YOU ARE READING
the story of two losers
Fanfictionداستانِ دُو بازَندِه "تکمیل شده" _____________________ روزی روزگاری... دو بازنده ی زخمی مقابل هم زانو زدن. و داستان شروع شد... _____________________ ژانر: روزمره، رومنس، یه کوچولو خشن، طنز؟ کاپل: سُپ شروع آپ: سیزدهم اکتبر 2021 پایان آپ: سیزدهم جولای...