▪ چقدر نه؟ II ▪

953 231 739
                                    

یادآوری:

برید اواخر پارت قبل رو بخونید دیگه😂😭
یونگی قبل از طلوع آفتاب خونه ی هوسوک رو به مقصد پارک ترک کرد و رفت اونجا برای یک سوسک بدبخت بی مقدار تا جون داشت چصناله کرد.
ولی خوشبختانه هوسوک اومد دنبالش و یسری مکالمه ی پشت تلفنی داشتن که واقعا دوست دارم برین یه نگاه بهشون بندازین و بعد بیاین این پارت رو در ادامه اش بخونین.
تا زیباییش از دست نره.

بالش دم دستتون باشه توش جیغ بزنین.
کامنت هم زیاد بذارین. کامنت دوست دارم*-*

بریم ببینیم چی در ادامه ی این روز پر حاشیه پیش میااااد😌✨🏃

<><><><><><><><><><><>

یونگی به طرز عجیبی موقعیت رو جدی گرفت. بیخیالِ بار کنایه آمیز جملات هوسوک شد و بلافاصله گفت: نمیرم...
و بعد از شوکه کردن هوسوکی که قطعا بازم درحال دست انداختنش بود، جلوتر رفت، لبه‌ی دریچه نشست و پاهاش رو روی اولین پله‌ی قلعه گذاشت و با جدیت ادامه داد: اگه... کسی بخواد.
هوسوک که توقع همچین مسیر بیراهه‌ای توی مکالمه‌شون رو نداشت، با عجله سر تکون داد و با هیجان و نگرانی محسوسی گفت: من میخوام! من کافی ام؟

و یونگی از عوض شدن مود سال پایینیش و احیای همون هوسوک آویزون و احساساتی قبلی خنده اش گرفت.
اینم یک پیروزی محسوب میشد.
ژانر متفاوتی از پیروزی.

اینبار نیازی به درد کشیدن یا زخم برداشتن نبود.
یونگی اینبار به جای سلامتی، تنهاییش رو قربانی این پیروزی کرده بود و میدونست که هوسوک قراره زندگی مستقل، راکد و ساکتش رو به طرز افتضاحی زیر و رو کنه و یونگی از همین حالا از ترک برداشتن دیوار بلند زیر پاهاش حس سرگیجه داشت.
هوسوک قرار بود بعد از خراب کردن دیوار ارشدش، با تک تک آجر‌های این خرابه، خونه‌ی رویایی‌ کوفتیشو بسازه؛ تا با شریک زندگیش تا آخر عمر به خوبی و خوشی توش زندگی کنن. همراه یک سگ یا گربه‌، که یونگی شک نداشت قراره به اون حیوون خونگی احمق احتمالی دل ببنده. به عنوان نسخه‌ی واقعی زیگموند شاید‌.
رویاهای هوسوک، به طرز خطرناکی با واقعیت افکار یونگی ترکیب شده بودن.

موبایل رو کنار گوش دیگه اش نگه داشت، با درگیری ذهنیش، دست آزادش رو چندباری باز و بسته کرد و نهایتا خیره به پسر منتظری که حالا اونقدر هام نگاه تیز و براقش آزاردهنده نبود، با لحن دودلی گفت: من چیزی بلد نیستم هوسوک. هیچی بلد نیستم جز زنده موندن توی این زندگی تخمی. یک رابطه‌ی دوطرفه یا یک تعامل اجتماعی هیچوقت لازمه‌ی زنده موندنم نبوده و من... قراره ناامیدت کنم.

و برق لبخند بزرگ هوسوک، زیر نور طلوع نارنجی رنگ گرگ و میش، چندبرابر روشن‌تر از همیشه بین زاویه‌ی دید یونگی جا گرفت.
شونه بالا انداخت و با بی‌قیدی گفت: دیگه چی میخوای بلد باشی یونگ؟ فکر میکنی نابلدی... ولی پسر! حتی طرز نگاهتم برای من ترن آنه!
تلاش کرد بدون خندیدن به قیافه‌ی درهم رفته‌ی ارشدش ادامه بده: من از همون اول که با صورت زخمی و با اون نگاه بی‌حست یه‌جوری به ووشیک نگاه میکردی که انگار تویی که بهش قلاده بستی و کتک خوردنت جزوی از برنامه‌ایه که خودت اون رو چیدی و کنترلش میکنی... عین سگ عاشقت شدم!

the story of two losersWhere stories live. Discover now