یادآوری:
یونگی روز بعد از تصحیح پایان نامه اش به کمک هوسوک، به انضمام همون بزرگوار😂 دم غروب رفت یه کلابی، دعوا راه انداخت و یکم کتک خورد و چندتا فحش هرزه تحویل گرفت.
ولی خب هنوزم نمیدونیم چرا و به چه علت.
یعنی من که میدونم. شماها نمیدونین. هه هه😂🚶🏼♀️
اهم...
انی وی...
بعدشم هوسوک خیلی آویزونش شد و یونگی که کتک خورده و آسیب دیده بود تحمل این یکیو نداشت. پس یکم با هوسوک هم درگیر شد و حرفای بی معرفتی تحویلش داد و گفت میره قبرستون. :)))
حالا وقتشه ببینیم فرداش چه اتفاقایی افتاد.
بزنین بریم یه پارت گوگولی بخونیم ببینیم دنیا دست کیهههه🏃🌈
با کامنتاتون این پارت رو مستفیض کنین حتما :)<><><><><><><><><><><>
_ فکر نمیکردم منظورت از قبرستون... واقعا قبرستون باشه!
هوسوک این رو گفت و یک قوطی فلزی آبجو به سمت یونگی گرفت.
یونگی اما بدون هیچ حرفی از این تعارف پسر رو برگردوند و از شیشه ی پر از ترک جلوی ماشین به بیرون زل زد.هوسوک با اصرار بیشتری قوطی رو به سمت ارشدش گرفت و گفت: قرار نیست با قبول کردنش، من پررو تر بشم. من همین الانشم به حد کافی پررو ام. پس بگیرش!
یونگی بی حرکت به بیرون خیره موند و گفت: آدرس اینجا رو از کدوم خری گرفتی؟
هوسوک قوطی رو روی پای یونگی انداخت، به بدنه ی ماشین له و لورده ی پشت سرش تکیه زد و گفت: از جین گرفتم.
یونگی اخم هاشو توی هم کشید و بدون اینکه حتی نیم نگاهی به قوطی آبجوی روی پاهاش بندازه غر زد: قدیما یک چیزی به اسم حریم خصوصی برای دانشجوها قائل میشدن. تا وقتی که سوکجین استخدام شد و یه تنه رید به کل این قانون.هوسوک خندید، تکیه اش رو از روی بدنه ی ماشین برداشت و همینطور که روی صندلی جلوی ماشین از کار افتاده مینشست تا دید بهتری به ارشدش داشته باشه گفت: بهش گفتم موضوع اضطراریه.
یونگی خلاصه گفت: پس توام یه تنه ریدی به موضوعات اضطراری.
و بدون اینکه زحمت خاصی به خودش بده قوطی رو با یک تکون مختصر روی زمین انداخت و همزمان که جاشو روی صندلی عقب ماشینی که درست در کنار ماشین هوسوک قرار گرفته بود راحت تر میکرد گفت: نمیخورم.زانوهاشو به تکیه گاه صندلی جلوییش تکیه داد، خودش رو بغل گرفت و پلک هاش رو روی هم گذاشت.
هوسوک لب هاش رو جمع کرد، نگاهش رو به قوطی که حالا بدنه ی طلایی ماتش خاک آلوده شده بود دوخت و گفت: پیتزا چی؟ یه تیکه بخور بفهمم توام آدمی و از چیزی تغذیه میکنی.یونگی نیشخند زد. لای پلک هاش رو باز کرد و گفت: آدم؟ آدما توی قبرستون ماشینا زندگی میکنن؟ همه ی آدما قیافه ی بدون کبودی و زخمشون رو فراموش کردن؟ آدمای عادی وقتی دست و پاشون باند پیچی نیست احساس لخت بودن میکنن؟
هوسوک ابرو بالا برد و گفت: جین میگفت تو توی خوابگاه اتاق داری. چرا زندگی توی این ماشینا رو ترجیح میدی خب!
یونگی سرتاسر ماشین قدیمی و تقریبا از کار افتاده اش که الان رسما اقامتگاه مخصوص خودش محسوب میشد رو از نظر گذروند، دستی به صندلی های چرم مصنوعی زرشکی رنگ و نچندان تمیزش کشید و گفت: اونجا خوابم نمیبرد.
DU LIEST GERADE
the story of two losers
Fanfictionداستانِ دُو بازَندِه "تکمیل شده" _____________________ روزی روزگاری... دو بازنده ی زخمی مقابل هم زانو زدن. و داستان شروع شد... _____________________ ژانر: روزمره، رومنس، یه کوچولو خشن، طنز؟ کاپل: سُپ شروع آپ: سیزدهم اکتبر 2021 پایان آپ: سیزدهم جولای...