یادآوری:
دو پارت گذشته، یونگی از خونهی هوسوک، به پارک دم کوچه شون نقل مکان کرد و منتظر موند:)))
انتظارش به نتیجه رسید و هوسوکی اومد دنبالش و یونگی هم به قولش به سوسک سیاه عمل کرد و قدم پیش گذاشت و گفت بیا باهم قرار بذاریم و اگه تو بخوای میمونم و من هیچی بلد نیستم و خودت باید یادم بدی بودن توی یک رابطه رو.
و اینگونه کاپل داستان به یکدیگر رسیدندی... :)))
بعدشم جناب هوسوک اینکه یونگی از شامپوی نارنگیش زده رو به روش آورد... بردش خونهشون و بهش گفت حالا دیگه عضوی از زندگی منی و قربونت برم خلاصه.😭برای یه جهش زمانی گنده خودتون رو آماده کنین.
کلی چیز سافت توی این پارت سوپر طولانی انتظارتون رو میکشه.
کامنت زیاد بذارین وگرنه عذاب وجدان میگیرتون آخرش...😂😔
لتس گوووو ~<><><><><><><><><><><>
هوا برای ساعت دو ظهر بودن، زیادی سرد بود و دستهاش خستهتر از این بودن که بتونن برای تعمیر ماشین کاری از پیش ببرن؛ و حقیقت این بود که تعمیر ماشین سفیدرنگ و جمع و جورِ زیر دستش به اتمام رسیده بود و تعمیری هم نیاز نداشت... اما همچنان مقابل کاپوت بالا زدهاش وایستاد و محتویات درهم برهمش رو وارسی کرد.
و برای این کار دلیل خوبی داشت.منتظر کسی بود.
کسی که یونگی میدونست دیدن لباسهای تعمیرکاری سورمهای سرهمیش، به طرز عجیبی خوشحالش میکنه. حالا دو فرضیه مطرح بود؛ یا لباسهای تعمیرکاری زیادی به یونگی میومد... و یا قضیهی یک کینک عجیب برای یک رولپلی عجیبتر در میون بود.
شاید هردو...
و شاید هیچکدوم و یونگی صرفا زیادی به این موضوع فکر میکرد.اما در هر صورت، دست راستش رو لبهی ماشین و دست چپش رو روی کمرش گذاشت و با مقداری خم شدن، اجزای ماشینی رو از نظر گذروند که سالم اما برای صنعت خودروسازی فعلی مقداری قدیمی محسوب میشد.
صندلیهاش خیلی راحت نبودن، اما در عوض میشد با خم کردن صندلیهای عقب به سمت جلو، فضای صندوق عقب رو بازتر کرد و به اندازهی دراز کشیدن برای یک چرت عصرگاهی بهش فضا داد.
اگه منتظر کسی نبود، قطعا یک ناخنک دزدکی به این ویژگی ماشین روبروش هم میزد. اما حالا باید جدی به نظر میرسید.
چون منتظر کسی بود که عاشق دیدن چهرهی جدیش موقع تعمیر ماشین بود و اینم یه جور کینک بیخطر محسوب میشد.نگاهش به سمت ساعت کشیده شد و با دیدن ساعت دو و ربع ظهر، با اخم کوچکی بینی شو بالا کشید و به کرکرهی نیمه باز اون تعمیرگاه کوچیک اما مرتب خیره شد.
دیر کرده بود. حتما بازم شاگردهای احمقش دورهاش کرده بودن. شک نداشت.
هنوز درحال ردیف کردن فحشهای مناسب برای اون شاگردهای خودشیرین احتمالی بود که صدای قدمهای سبک و ریتمدار یک نفر، گره اخم هاشرو شلتر کرد و نگاهش رو بازم به سمت کرکرهی نیمه باز کشوند.
سایهی پاهای یک نفر، نوری که از زیر کرکره به داخل گاراژ کوچیکش میتابید رو به هم زد و یونگی به سرعت نگاهش رو به ماشین دوخت و تلاش کرد تا حد ممکن مشغول به نظر برسه. درحالی که حتی یک پیچ هم برای سفت کردن باقی نمونده بود.
YOU ARE READING
the story of two losers
Fanfictionداستانِ دُو بازَندِه "تکمیل شده" _____________________ روزی روزگاری... دو بازنده ی زخمی مقابل هم زانو زدن. و داستان شروع شد... _____________________ ژانر: روزمره، رومنس، یه کوچولو خشن، طنز؟ کاپل: سُپ شروع آپ: سیزدهم اکتبر 2021 پایان آپ: سیزدهم جولای...