یادآوری:
یونگی شمارهی هوسوک رو بلاک کرده بود اما هوسوک واکنشی نشون نداد به این قضیه و مثل یک دانشجوی عادی با ارشدش رفتار کرد -همونطور که قول داده بود- و همین باعث شد یونگی ای که داشت به توجه هوسوک عادت میکرد، عصبی بشه و بره دفتر کار جین قمه کشـ... ینی چیز... پنجول کشی.
و البته که جین نم پس نداد. خیخیی😂😌بچهها این پارت کلی کامنت بذارین چون یکی از پارت های مورد علاقهی خودمه و پر از جزئیات و نکات غمگین، سافت و مهمه.
قراره کلی یونگی رو بغل کنید.🥺لتس گووو...
<><><><><><><><><><><>
- منو از لیست سیاه درآوردی!
هوسوک طوری اینو با ذوق گفت که یونگی لحظه ای فراموش کرد سال پایینیش در تمام این بیست و چهار ساعت، حتی یک بار هم برای جلب توجه ارشدش تلاشی از خودش نشون نداده تا شاید زودتر از لیست سیاه بیرون بیاد.
یونگی که هنوز هم به خاطر جواب دادن به تماس سال پایینیش، با غرور و حوصله اش کلنجار میرفت، سومین پاکت شیر توت فرنگی در سومین شب رو توی مشتش گرفت و حرفی نزد.
فقط نگاه بی تفاوتش رو به موبایلش دوخت که مظلومانه مابین صندلی راننده و صندلی کناریش، روی برجستگی وسط ماشین گذاشته شده بود و صدای هوسوک از بلندگوی نیمه سالمش به گوش میرسید.
حتی برای نگه داشتن موبایل کنار گوشش هم حال نداشت.سرش رو به عقب تکیه داد و بدون اینکه جوابی بده یا قصد خوردن شیر توت فرنگی داشته باشه پلک هاش رو روی هم گذاشت.
هوسوک یکم سکوت کرد. اما بعد بدون ذره ای دلخوری بابت این سکوت پرسید: یونگ... کار پروژه ات چطور پیش رفت؟ توی این دانشگاه موندنی هستی یا نه؟
یونگی تغییری توی وضعیتش ایجاد نکرد؛ نیشخند صداداری زد و با صدای خسته ای گفت: بدبختانه... مجبورم بمونم. تا الان خونه ی تهیونگ بودم.هوسوک که بالاخره جواب گرفته بود با انرژی بیشتری گفت: پس پروژه ات خوب پیش رفته. میگم... میشه تماس رو بذاری روی حالت تصویری؟
و یونگی انقدر خسته بود که حتی از فکر تکون خوردن هم بدنش تیر کشید. با لحن کش داری نق زد: حال داریا! همینجوری از سرتم زیاده!
هوسوک اما آروم خندید و معترضانه گفت: یه تکونی به خودت بده بابا! نمیمیری! میخوام ببینمت یونگ!یونگی کش و قوسی به خودش داد و همزمان با غرغر های زیر لبی، دستش رو جلو برد و بعد از تکیه دادن موبایل به آداپتور شارژرش، به درخواست تماس تصویری از طرف هوسوک جواب داد و بلافاصله به حالت قبلیش برگشت.
به عقب لم داد، خمیازه ای که در حال تولد بود رو در نطفه خفه کرد و به صفحه ی موبایل که در فاصله ی نیم متریش قرار گرفته شده بود نگاه کرد.هوسوک لبخند به لب، به شکم روی جایی _ احتمالا تخت خوابش _ دراز کشیده بود و یونگی علاوه بر صورت و قسمت هایی از بالاتنه ی پسر پشت خط، میتونست دیواری رو هم پشت سرش تشخیص بده که با انواع پوستر های کاغذی قدیمی پوشیده شده بود.
پوستر هایی که واضح بود صرفا برای پوشوندن دیوار با طرح های نوستالژیک و متنوع به دیوار چسبونده شدن؛ نه برای نشون دادن سلیقه ی فردی که برای چسبوندن انتخابشون کرده بود.
پوستر های مختلفی... از تبلیغات غذاهای ژاپنی گرفته تا گروه راک کره ای و تبلیغات دیسکو های قدیمی.
جالب بود!
YOU ARE READING
the story of two losers
Fanfictionداستانِ دُو بازَندِه "تکمیل شده" _____________________ روزی روزگاری... دو بازنده ی زخمی مقابل هم زانو زدن. و داستان شروع شد... _____________________ ژانر: روزمره، رومنس، یه کوچولو خشن، طنز؟ کاپل: سُپ شروع آپ: سیزدهم اکتبر 2021 پایان آپ: سیزدهم جولای...