▪ آغاز عملیات ▪

860 226 515
                                    

✓به کاور پارت دقت کنین.
✓آنلاین باشین. این پارت فن آرت داره. :)

یادآوری:
پارت قبل هوسوک که از بلاکی درومده بود، با یونگ تماس تصویری گرفت و باهمدیگه صحبتایی داشتن که اطلاعات زیادی از گذشته و همچنین تصمیماتشون برای آینده و مقداری هم اطلاعات خانوادگی بهتون داد.
و این مکالمه تا حد زیادی این دو نفر رو به هم نزدیک کرد... که البته خود یونگی زیر بار نمیره.😂🙂

بریم که بالاخره در مسیر اصلی داستان قرار بگیریم و سوالاتمون یکی یکی پاسخ داده باشن. ^^

<><><><><><><><><><><>

دهمین بار بود یا صدمین بار...
درست نمیدونست اما مطمئنا انقدر مسیر کوتاه بین دو لنگه ی در آهنی قبرستون ماشین هارو رفته و برگشته بود که حس میکرد از حرارت این فعالیت بدنی در حال ذوب شدنه.
و البته که تنها علت حرارت بدنش این فعالیت بدنی نبود.

یونگی مضطرب بود.
از همون چند دقیقه پیش که به هوسوک زنگ زد و اون رو بابت اولین تماسی که باهاش میگرفت حسابی غافلگیر کرد، این استرس شروع شد و با سیر صعودیش فضا رو برای پسر سنگین و سنگین تر کرد.
تماسی که رسما یک طرفه و از سمت یونگی برقرار شد و تمام مکالمه اش فقط از یک دستور بی قید و شرط تشکیل شده بود: اگه میخوای باهام بیای کلاب تا نیم ساعت دیگه جلوی در قبرستون باش!

بابت انجام ماموریت سختی که هفته ها و ماه ها در انتظارش به سر میبرد مضطرب بود و به همون اندازه برای بهتر پیش رفتن این نقشه به یک همراه احتیاج داشت... و برای پشتیبانی گرفتن توی این ماموریتی که میدونست قراره به خاطرش درد زیادی رو متحمل بشه، گزینه ای بهتر از هوسوک که خودش برای این کار داوطلب شده بود به ذهنش نرسید.

حس ذوب شدن داشت.
مقداری به خاطر هوای سنگین اواخر بهار، حتی توی شب...
مقداری به خاطر رفت و برگشت های متعددش توی اون محدوده ی زمین خاکی...
قسمتی به لطف اضطرابی که برای جویدن ناخن هاش وسوسه اش میکرد...
و قسمت کوچیکی از اون که سعی در نادیده گرفتنش داشت، به خاطر فکر کردن به واکنش احتمالی هوسوک بعد از دیدن سر و قیافه اش.

مورد آخری برای خودش اهمیت زیادی نداشت اما حس میکرد این موضوع خیلی خیلی بیشتر از این حرفا به چشم سال پایینیش بیاد و به طور خلاصه... دهنش قرار بود با واکنش احتمالا شدید هوسوک سرویس بشه.
از اونجایی که بعد از پایان تماس کاملا یک طرفه اش، هیچ علائمی مبنی بر مخالفت از هوسوک دریافت نکرده بود، بنا رو بر موافقت گذاشته بود و حالا برای اومدنش انتظار میکشید.
سرجاش وایستاد، با نوک کفشش روی زمین شروع به جابجا کردن سنگریزه ها کرد تا شاید مقداری از هیجان توی خونش تخلیه بشه؛ کلاه کپ مشکی رنگش رو پایین تر کشید و تلاش کرد تا حد ممکن غیر قابل شناسایی بمونه.
هنوز برای بالا کشیدن ماسک سیاهرنگ تا روی صورتش درحال تصمیم گیری بود که صدای قدم های سریع یک نفر از پشت سرش که در حال نزدیک شدن بود مو به تنش سیخ کرد.

the story of two losersDonde viven las historias. Descúbrelo ahora