یادآوری:
پارت قبل بهتون خوش گذشت آره؟😂
هوسوک و یونگی پارت قبل به مکالماتشون توی قلعهی پلاستیکی اون سرسره ادامه دادن، سایز دستهاشون رو باهم مقایسه کردن و بعد هم بیرون از قلعه، خودشون رو به صرف شیرتوتفرنگی و اسمارتیز مهمون کردن.
و در نهایت یونگی استیکرهایی که از سال پایینیش ساخته بود رو پرت کرد تو صفحه چتشون و متواری شد.حالا بریم این پارت رو بخونیم که داریم به انتهای داستان نزدیک میشیم و نقطه اوجهای پایانی رو داریم میگذرونیم. ^^
<><><><><><><><><><><>
نمیشد اسمش رو پیچوندن گذاشت.
یونگی کلاس صبحش رو نپیچونده بود. فقط سر کلاسی که چیز جدیدی برای یاد گرفتن نداشت حاضر نشد و ترجیح داد به کارهای مهم تری بپردازه.
این استایل دانشجویی مخصوص خودش بود که تمام این چهارسال، دانشگاه و اساتیدش بهش عادت کرده بودن.
مین یونگی سر اغلب کلاس ها حاضر نمیشد. اما امتحاناتش رو پاس میکرد و از معلومات چیزی کم نداشت. چون به مدرکش احتیاج داشت.
حتی اگه مدرک هم به دردش نمیخورد، لقب دانشجو رو داشتن، بهش کمک میکرد توی معرفی کردن خودش، به خودش موفق تر باشه.یونگی یک دانشجو بود. هرقدر هم که ظاهرش این قضیه رو نقض میکرد، بازم یک دانشجوی نمونه و فوق العاده ممتاز بود و کمتر کسی بود که اون پسر آروم اما به نظر دعوایی رو نشناسه.
همه تا حدی میشناختنش که بدونن باید ازش فاصله بگیرن.
یونگی نه دور و بر دخترا میچرخید، نه رفیقی داشت، نه با سوجو و سیگار جشن میگرفت و نه به مهمونی های دانشگاه و گاهاً دانشجو ها پا میذاشت... و هرکسی اینو میفهمید که باید از کسی که تعریفی برای خوشگذرونی نداره ترسید.آدمی که مثل شبح رفتار میکرد و گهگاهی به آدمای فضول اطرافش فحش میداد و هیچوقت چیزی برای خندوندنش توی اون دانشگاه خراب شده وجود نداشت، به راحتی هر کسی رو از خودش دفع میکرد.
مخصوصا اینکه رقیب فوق العاده سرسختی برای نخبه های دانشگاه محسوب میشد و هیچوقت حدود اطراف صدر جدول رو ترک نمیکرد و مورد نفرت تمام دانشجوهایی قرار داشت که فکر میکردن ارزش درس خوندن هاشون، بیشتر از یک آدم زخمی و لاغره.اگه بیخیال بازی با کلمات میشد...
به طور خلاصه میشد اینطور خودشو توصیف کنه:
یک دانشجوی له ولورده که کلاسش رو برای رفتن به یک نمایشگاه ماشین تخمی پیچونده.
به ماشین ها و هرچیز تعمیر شدنی ای علاقه داشت... اما این، ذره ای حس مزخرفش برای ورود به نمایشگاه ماشین دوهیون رو بهتر نکرد.کلاه کپ مشکیش رو تا حد امکان پایین کشید و با اخم های توی هم گره خورده، از در های الکترونیکی نمایشگاه ماشین، پا به داخل محیط تقریبا لوکس با چیدمانی از ماشین های رده بالا و رده ی متوسط گذاشت و هوای خنک توی نمایشگاه، سرمای دست هاش رو بدتر هم کرد.
چند باری پنجه ی دست هاش، همینطور دست راستش مابین آتل، رو باز و بسته کرد و بعد از قورت دادن آب دهنش، به سمت میز پر زرق و برقی، تقریبا در مرکز نمایشگاه که به صاحبش تعلق داشت رفت و دست چپش رو توی جیب شلوارش و به دور کارت اعتباریش مشت کرد.
YOU ARE READING
the story of two losers
Fanfictionداستانِ دُو بازَندِه "تکمیل شده" _____________________ روزی روزگاری... دو بازنده ی زخمی مقابل هم زانو زدن. و داستان شروع شد... _____________________ ژانر: روزمره، رومنس، یه کوچولو خشن، طنز؟ کاپل: سُپ شروع آپ: سیزدهم اکتبر 2021 پایان آپ: سیزدهم جولای...