▪ بالاخره صلح! ▪

820 219 426
                                    

چه تصادفیییی😌✨
تولد تهیونگه و آپ یجورایی مناسبتی هم میشه.
تولدت مبارک خرس زمستونی 🥺🤍

یادآوری:
خب... پارت قبل در ادامه‌ی پارت قبلش بود که یونگی هوسوک رو دیس کرد بعد از آشپزخونه بیرونش کرد. هوسوک رفت بین بقیه یکم خوش گذروند که یهو متوجه شد یونگی بی خبر گذاشته رفته و مدلش اینه که کلا برای شام نمیمونه. هوسوکم در نبود ارشدش، از جیمینی مشاوره روابط گرفت... و خوندن جملات پایانی پارت قبل خالی از لطف نیست. شمارو توی مسیر پارت پیش رو قرار میده.

لتس گوووو...

<><><><><><><><><><><>

اگه به اختیار خودش بود از گشنگی و بی پولی میمرد؛ و حتی با وجود دونستن این حقیقت هم، حاضر نبود تلاشی برای پول درآوردن از خودش نشون بده. یجورایی... حتی میتونست برای حذف شدن همچین آدم خسته کننده و مزخرفی از این دنیای مزخرف تر خوشحال هم باشه.
اما مشکل همینجا بود.

زندگیش در اختیار خودش نبود.
کار میکرد و دائما دنبال پول میگشت؛ درحالی که به زحمت راضی میشد برای خرید مقداری غذا و سیر کردن شکم خودش ذره ای از اون پول رو خرج کنه.
تمام دلخوشیش توی حساب بانکی و دارایی کوچیک و سودی خلاصه میشد که کم بود اما... نهایت تلاشش بود برای حفظ زندگی کسی که آزاد کردنش، دقیقا همون دلیلی بود که اختیار رو از زندگی‌ و زنده بودن یونگی میگرفت.

زندگیش به زحمتش نمی‌ارزید و اشکالی نداشت اگه یک روز زمستونی توی همون ماشین نیمه خراب، توی قبرستون ماشین ها یخ میزد و این زنده بودن مزخرف و خسته کننده رو تموم میکرد... اما یک مسئولیت روی دوشش سنگینی میکرد. کار ناتمومی که داشت وادارش میکرد که غذا بخوره، لباس گرم بپوشه و زنده بمونه. حداقل تا زمان اتمام این حس مسئولیت.

از حس مسئولیت خوشش نمیومد؛ پس ساعتی از روز که دیگه به سختی روز محسوب میشد، با اخم از دستشویی کوچیک توی گوشه ای از قبرستون ماشین بیرون اومد و همینطور که دست های خیسش رو با شلوارش خشک میکرد، به روغنْ ماشین های سیاه و بدبویی که حاصل همیشگی زحماتش توی تعمیرگاه ها بودن فحش داد.
همزمان با قدم برداشتن به سمت ماشینی که محل استراحتش بود، دست هاش رو جلوی چشمش گرفت و تمیز بودنشون رو چک کرد. به لطف ناخن هایی که همیشه تا ته گرفته شده بودن، روغن و کثیفی زیادی روی پوست روشن دستش به چشم نمیخورد.
حداقل نه در حدی که بخواد همراه با غذا خوردنش، بلعیده بشه و گوارشش رو به هم بریزه.

به چند متری ماشین مورد علاقه اش رسیده بود که صدای پیامک واریز از گوشی له و لورده اش به گوشش رسید و بالاخره گره اخمش شل شد.
کثیف یا زخم شدن دست هاش، درد گرفتن کمرش و سرزنش و تحقیر شدن های احتمالی و گاه و بیگاه، به شنیدن این صدای دوست داشتنی می‌ارزید... و یونگی انقدر بزرگ شده بود که بدونه بدست آوردن پول برای آدمای به درد نخور، کنار گذاشته شده و بی اهمیتی مثل اون، همیشه با این زحمت و تحقیر ها همراهه.
هیچکس قرار نبود با قاشق خاکی ای که در نقش یک برده زاده شده، مثل یک پادشاه رفتار کنه.

the story of two losersWhere stories live. Discover now