▪ مستی... آره؟ ▪

893 204 839
                                    

یادآوری:
پارت قبل یونگی توی ماشینش نشسته بود و به بیخوابی عصبیش فحش میداد که نوناش زنگ زد و گفت هوسوک مدتیه مفقودالاثر شده و نگرانشه خلاصه.
بعد یکم باهم مکالمات سافتی داشتن که نونا اشاره کرد حالا حس می‌کنه به فرزندی گرفته شده و توی خانواده‌ی هوسوک پذیرفته شده و فلان.
و بعد پایان پارت با حضور ناگهانی هوسوک توی قبرستون ماشینا رقم خورد...😌⁦🚶🏻⁩

بریم ببینیم در ادامه چی اتفاق افتاد...

<><><><><><><><><><><>

موضوع این نبود که ندونه چطور باید مقابل این آدم رفتار کنه. اتفاقا برعکس... میدونست. خیلی هم میدونست و دقیقا مشکل همین بود.
ده ها واکنش مناسب نسبت به حضور بی موقع و ناگهانی این پسر توی قلمروی امنش وجود داشت که یونگی دقیقا نمیدونست کدوم یکی از اونا برای سال پایینیش کمتر احساسات اضافه به وجود میاره.

میتونست هنوزم ازش عصبانی باشه... اما میدونست که نیست‌. حداقل نه اونقدر که عصبانیتش به یک واکنش واضح و شدید ختم بشه.
میتونست ازش متشکر باشه... اما چیزی جلوی این تشکر رو میگرفت. شاید همون صدایی که ته ذهنش معتقد بود هوسوک در حقیقت نونای عزیزش رو دزدیده... و یونگی نمیتونست از این بابت از کسی متشکر باشه.
میتونست نگران باشه... اما حالا هوسوک اونجا بود و قدم به قدم در حال نزدیک شدن. پس جای نگرانی نبود.
یا میتونست بی حس بمونه. نیشخند بزنه، حرف های هوسوک رو بی جواب بذاره و توی بی توجهی و بی‌خیالیش سنگر بگیره... اما خوب میدونست که امکان پذیر نیست.
حالا دیگه دست خودش نبود. حتی اگه خودش نمیخواست هم، گوش هاش روی شنیدن هر سروصدای کوچیکی از سمت سال پایینش متمرکز میشدن و بدنش به طور غریزی دائما نسبت به حضورش واکنش نشون میداد.
و یونگی از تشبیه این غریزه به یک غریزه ی حیوانی مزخرف ابایی نداشت.

دست خودش نبود اما گوش هاش علی رغم خواست خودش، علاوه بر صدای قدم های آروم و ناموزون هوسوک، صدای خش خش چیز دیگه ای رو هم شنیدن و نگاهش بی اراده به سمت اون شبح نامفهوم متحرک کشیده شد.
در ماشین رو بی سروصدا باز کرد و به بیرون سرک کشید.
به نظر میومد هوسوک کنترل خاصی روی قدم هاش نداره و دلیل این حرکات تقریبا نامتعادل، چیزی بیشتر از یک خستگی معمولی بود.
یونگی خستگی رو خوب میشناخت.

زمانی که هوسوک با همون قدم های نامتعادلش، خودش رو به ماشین سرخ رنگ متالیک ارشدش رسوند و بدون اینکه حتی نیم نگاهی به یونگی بندازه، کنار در باز شده ی ماشین، به بدنه اش تکیه زد و با کسالت چیزی که دستش بود رو، روی زمین رها کرد، یونگی تازه متوجه منبع اون صدای خش خش مبهم شد‌.
یک پاکت پلاستیکی سفید رنگ با لوگوی فروشگاه مواد غذایی بزرگی توی همون نزدیکی...

از ماشین پیاده نشد و فقط در سکوت، مقداری به سمت لبه ی بیرونی صندلی خزید و زیر چشمی هوسوکی رو پایید که دست هاش رو توی جیب شلوارش فرو برده بود و به لطف کلاه اون هودی نازک و نیم آستینش، از تمام نیم رخ صورتش که به سمت زمین خم شده بود فقط قسمتای کوچیکی از بینی و چونه اش به چشم میخورد.
و یونگی واقعا لزوم اون کلاه روی سر سال پایینیش رو متوجه نمیشد. برای ارزیابی موقعیتش به دیدن چهره ی هوسوک احتیاج داشت و حالا... فقط نوک بینی ظریف اون پسر برای حل مسئله در اختیارش گذاشته شده بود.

the story of two losersWhere stories live. Discover now