ep 5

391 111 11
                                    

حینی که سعی میکرد عادی رفتار کنه،نگاهشو به روبروش دوخته بود و قدم هاش تند میشد و دستاش کنارش تکون میخورد..

چانیول دست به کمر با اخم های تو هم و چشم های باریک شده زیر نظر گرفته بودش..

خب دارم میرم چرا اونجوری نیگا میکنی؟

زیر لب خدایا خدایا گویان با هزاران طلب عفو و مغفرت موفق شد بدون اینکه نگاهی به فرمانده تو فاصله ی دو متریش بکنه ،از اون ناحیه بگذره..
وقتی رد شد نفسشو ازاد کرد.. سرعتش دو برابر شد سمت گروه دویید.

چانیول همچنان خیره خیره نگاهش میکرد..

میخواست یچیزی بگه ولی زبونش نمیچرخید،بیشتر مشتاق بود اون نگاه لرزون چند لحظه سمتش برگرده، ولی اون پسر که حالا به خوبی میدونست اسمش بکهیونه،از ترس حتی سرشو بلند نکرد..

خدایا،دیگه اونقدرا ام فرمانده ترسناکی نبود..

توی یک هفته ی گذشته که گروه ابتدایی ترین اموزش هارو میدید اون پسر چندین بار گند بالا اورده بود و چانیول همه ی اونارو میدید.. ولی دست و دلش به تنبیهش نمیرفت،حس میکرد واسه این کار زیادی کوچیکه..
چانیول ذاتا ادم خشنی نبود..حتی فرمانده ی بی رحمی ام نبود..ولی ظاهرش طوری بود که به خشک و خبیثی معروفش کنه..
راجب اون بچه ام،
روز اولی که دیدتش ،بخاطر حرفاش دلش میخواست یکم اذیتش کنه ولی توی این چند روز نتونسته بود.

این کارش به خاطر سفارشات ییشینگ نبود،ابداً نبود..
سهون هم ملاحظشونو نمیکرد،اون پسره لوهانو تا جایی که تونسته بود تو روزای اول دق داده بود..صورتش که قرمز میشد کیف میکرد..
اونقدری عاقل بود که کارش از حد خارج نشه و این عکس العملاش رو فقط چانیول متوجه میشد نه باقی سربازا.
چانیول هم رفتارش چیزی رو نشون نمیداد ولی افکارش متشنج بود.

تصورش از برادر شینگ یه پسر چِقِر و نترس مثل خودش بود..
نه یه پسر کوچولوی نازنازی..

البته طبق کشفیاتش بکهیون سرکش بود
نگاهش
رفتارش،
مرد عمل نبود ولی زبونش گوشتو میبرید،از چانیول میترسید ولی بازم هرزگاهی بین حرفاش چندتا چیزی در رفته بود.

اره تاکید کن همه ی این اطلاعات رو تو یه هفته ی گذشته بدست اوردی بدبخت..

ادم شناس خوبی بود ولی نه در این حد که انقدر رو یه نفر زوم کنه..
اونم یه سرباز..
یه سرباز؟
اخماشو تو هم کشید سمت گروه اروم دویید..
دستشو بلند کرد و داد زد.

-دور اخر

°●●●●●●°

عصر شد و دیگه گروه ازاد بود.. از اون موقع که لوهان با یسونگ رفته بود دیگه پیداش نکرده بود..

الانم نمیزاشتن همینجوری راه بیفته تو اردوگاه دنبالش..

مجبور شد همراه گروه برگرده خوابگاه،بلاخره واسه خواب دیگه ولش میکردن.
وارد خوابگاه شدن و هرکس سمت تختش رفت..
کریس رو تخت طبقه پایین بکهیون ولو شد و دکمه های لباس از هم وا شد،بکهیون کنارش نشست.

•Be MINE,SOLDIER•                                         °°|مال من باش،سرباز|°°Where stories live. Discover now