با حس نسیم سردی که روش نشست به خودش لرزید و بیشتر زیر پتوش مچاله شد.چند لحظه بعد، صدای قدم هایی و بعدش بسته شدن تق مانند پنجره رو حس کرد.
حتما مامان بود!
ولی من دیروز میخواستم بهش زنگ بزنم.
لحافم چقدر سنگینه.
چقدر سرم درد میکنه.
خوابممیاد.
ساعت چنده؟نمیفهمید چی میگه و دقیقا چه احساسی داره و انگار خیلی مهم هم نبود.
هوشیاریش داشت باز کم میشد که صدای تقی که به در خورد این اجازه رو نداد.بلافاصله قدم های سریعی رو شنید که ازش دور میشد و انگار در رو پشت سرش بست.
بلاخره لای پلک های سنگینش از هم باز شد.
نگاه گنگش کل اتاقو چرخید.
اینجا کجاست؟
با دیدن ساعت روی دیوار که ۱۲ و ۳۰ ظهر رو نشون میداد به شدت پرید و سر جاش نشست.طوریکه حس کرد مایع مغزیش جا به جا شد و درد تو کل سرش پیچید.
پلک هاشو فشار داد و دستشو رو صورتش گذاشت.فرمانده حتما پوستشو میکند بابت این تاخیر.
اصلا چرا اونجا خوابیده بود.
پتو رو کنار زد و نگاهی به سر و وضعش انداخت.
با دیدن تیشرت و شلوار خیلی گشادی که مال خودش نبود گیجیش دو چندان شد.پاهاشو پایین تخت گذاشت.
دیشب چه اتفاقی افتاده بود؟یادش بود که با لوهان قرار بود مشروبای اتاق فرمانده رو کش برن..بعدش چی شده بود.
اونا قرار نبود شب برگردن.نکنه برگشته بودن؟
نکنه همه چیزو دیده بودن؟صداهای محوی از حیاط به گوشش میرسید که داشت میشمرد.
یک..
دو...
سه...
...از جا بلند شد و سعی کرد سر گیجشو ندید بگیره.
سمت پنجره ی اتاق رفت و پایینو نگاه کرد.
اون لوهان بود که دستاشو پشت سرش گذاشته بود بشین پاشو میرفت؟
و افسر اوه پشت سرش ایستاده بود و هر موقع لوهان نشستنشو طولانی میکرد با نوک پا ضربه ای به باسنش میزد.
چرا لوهان داشت تنبیه میشد؟بخاطر مشروبای دیشب؟
اونا باهم بودن و الان باید هر دوشون مجازات میشدن.
ولی چرا لوهان اون پایین بود و خودش تا الان اجازه داشت زیر پتو بخوابه.
چرا خودش تنبیه نشده بود.با دیدن منظره ی بزرگی از کل پادگان، حس کرد اونجا براش اشناست.
هیچجا جز اتاق فرماندهی این ویو رو در اختیارت نمیذاشت.
نکنه اونجا اتاق شخصی فرمانده بود؟وات د فاک بکهیون تو اونجا...و شبم رو تخت فرمانده خوابیده بود؟؟؟
چرا؟
با صدای در نگاهشو از پنجره گرفت.
فرمانده پارک وارد شد و با ندیدنش روی تخت نگاهشو سریع سمت دیگه ی اتاق چرخوند و با نگاه گیج و مبهم بکهیون مواجه شد.
![](https://img.wattpad.com/cover/251022147-288-k908152.jpg)
ESTÁS LEYENDO
•Be MINE,SOLDIER• °°|مال من باش،سرباز|°°
Fanfic[پارت گذاری سریع] تو قرار بود بری سربازی بکهیون، قرار نبود عاشق شی..قرار بود برگردی تا وارثم باشی، قرار نبود از ارث محروم شی، پسر من.. قرار نبود دیدن دوبارت برام یه ارزوی دور باشه.. قرار نبود °●●●° -اون از م...