ep 16

595 118 98
                                    


لرز تنش کمی آروم‌ گرفته بود.ولی سرما تو وجودش کز کرده بود و بیرون‌نمیرفت.
لوهان با چشم های قرمز اشکی ‌روی میز روبروش نشسته بود و بیستمین لیوان آب قندی که براش اورده بود رو فین‌فین کنان تند تند، هم میزد.
کریس که پشت مبلی که روش نشسته بود ،ایستاده بود دستی رو شونه هاش کشید و زمزمه کرد:

-یخی هنوز

و سمت‌کمدی که گوشه ی اتاق بود رفت و پتویی بیرون اورد و دورش کشید.بکهیون خنثی داخل پتو پیچیده شد.

بعد از چند لحظه در اتاق با ضرب باز شد و نگاه خیره ی بکهیون با باز شدن در،از زمین کنده شد.
هیکل آشفته و عصبی چانیول و پشتش افسر اوه داخل اومد..
نگاه نگران و جدی چانیول تو چشماش نشست و با شتاب سمتش اومد.
لباس و موهاش بهم ریخته بود و قطره های خون رو دستاش دیده میشد.دست هایی که بشدت قرمز و متورم شده بودن.
بکهیون میترسید.
چانیول با قدم های بلند و محکم سمتش اومد و بلافاصله با رسیدن بهش سرشو تو بغلش کشید و نفس اسودشو بیرون داد.
لوهان دماغشو با صدا بالا کشید.
کریس با دیدن صحنه ی روبروش یکه ای خورد و چشم هاش گشاد شد.

سهون با دیدن حرکت بی اختیار چانیول،محکم گلوشو صاف کرد و رو به اون دوتا گفت:
-خب دیگه.. همه بیرون

لوهان نگاه نگرانی به بکهیون انداخت و نالید.

+ولی...

-ولی نداره پاشو

سهون سریع گفت و دستی زیر بازوش انداخت و بلندش کرد.
و همراه کریس که همچنان متعجب به اون دو نگاه میکرد به بیرون هدایتشون کرد و بعد از اینکه خودشم بیرون رفت،درو‌ پشتش‌ بست.

چانیول سر بکهیونو به سینش فشار میداد و چشم هاشو بسته بود.
بکهیون ضربان تند و اشفته‌ی قلبش رو حس میکرد.
لرز تنش‌رو تو اغوش چانیول حل کرد.بعد از چند لحظه حس کرد سکوت چانیول یعنی باید توضیح بده.. با بغض بریده بریده گفت:

-من..هیچکاری باهاش نداشتم..من..من اصلا نمیدونم اون کی بود..فقط..فقط میخواستم‌لباسامو‌ بپوش....

چانیول با حرص دندوناشو بهم فشار داد با غرولند زیر لبش نزاشت‌جملشو کامل‌کنه.

+هیشششش..بِبُر صداتو!!
هیچی نمیخوام بشنوم.

و دستاشو از دورش باز کرد و کنارش رو مبل نشست.از جیبش پاکت سیگار و فندکشو دراورد و بی حرف و بدون نگاهی به بکهیون،یکی روشن کرد و دودشو بیرون داد.

بکهیون با نگاه قرمز شده و لبالب اشک، حینی که به پتوی دورش چنگ میزد و پاهاشو روی مبل جمع کرده بود،به نیمرخ چانیول زل زده‌‌ بود.
توقعشو نداشت!
چانیول هرگز اینطوری باهاش حرف نزده بود و بکهیون حس میکرد تحمل این برخوردو نداره.
بغض تو گلوش سنگینی‌ میکرد و نمیدونست کی قراره بشکنه.

•Be MINE,SOLDIER•                                         °°|مال من باش،سرباز|°°Donde viven las historias. Descúbrelo ahora