ep 27

538 95 54
                                    

کمتر از ۲۴ ساعت گذشته بود.

ییشینگ بلاخره تونسته بود توی راه برگشت، از طریق تلفن سهون، با بکهیون ارتباط بگیره و فقط همین دستگیرش بشه که اونا بخاطر کسالت بکهیون دارن زودتر برمیگردن سئول برای مرخصی..

همین کافی بود برای اینکه سوار ماشینش بشه و راه بیفته.

به خیال کسالت بکهیون راهی شده بود ولی تا چشمش به چشم های برادرش افتاد فهمید خبری شده..

با فشار به سهون و لوهان ازشون حرف کشیده بود و حالا میدونست چه اتفاقی افتاده.

و اگه دقیقا همون لحظه بکهیون به مچش چنگ نمیزد و مانع رفتنش نمیشد، شاید همه چیز حتی بدتر از قبل میشد.

اون به چانیول حمله میکرد و بکهیون میسوخت از اتیش تند اون دو..

پس فقط نگهش داشته بود..
کنار خودش..

°●●°

سهون با شنیدن دوباره صدای فریاد های ناشی از درد، از داخل اتاقک اخم هاش رو تو هم کشید و حینی که چند قدم از اونجا فاصله میگرفت،خطاب به مخاطب پشت گوشیش گفت:

دیوونه شده..فرقی با یه مرده نداره..
دوباره افتاد به جون این یارو

لوهان حینی که در اتاق بکهیون رو با احتیاط میبست تلفنشو به گوشش فشار داد.

-حرفی هم ازش درومده یا نه؟

+سنگ بود تا الان حرف زده بود اینکه هیچی..
همه چیزو اعتراف کرده..که اجیر شده بوده و عکس ها همش دستکاری بوده..
ولی..نمیدونم چرا این بیخیالش نمیشه..
کم نیست یارو نفله شه..

-بهتر..اون نفله شه پشت بندشم رفیق عزیزت نفله شه ما یه نفس راحت بکشیم..

سهون با دلخوری نالید:

-لوهان..

+چیه راست میگم دیگه..بکهیون تو تب داره میسوزه..
ییشینگ یه لحظه ام از کنارش تکون نمیخوره..که
اگه اینجوری نبود تا الان چانیول زنده نبود.
اون عوضی جونشو مدیون رفیق منه..

سهون با کلافگی کف دستشو روی صورت و موهاش کشید..
راست میگفت و خودشم اینو میدونست..

-الان بکهیون چطوره؟

لوهان نفسی کشید..

+یکم بهتره ولی خیلی تعریفی نداره..

-تو فقط حواست بهشون باشه..من اینجا ببینم میتونم چانیولو اروم کنم یا نه..

+خیلی خب

گوشی رو قطع کرد و توی جیبش گذاشت..

نگاهی به اطراف کرد که محوطه ی جنگلی باز و خارج از شهری بود.

سمت اتاقک برگشت که نگاه مشکوک و سرخ چانیول روش، باعث شد جا بخوره..

چند قدم نزدیکش اومد و مشکوک پرسید:

•Be MINE,SOLDIER•                                         °°|مال من باش،سرباز|°°Donde viven las historias. Descúbrelo ahora