ep 1

924 173 22
                                    


-بکهیون رو حرف من میشه حرف نیاری؟

+این وقتیه که حرفتون منطقی باشه

-چیزی که من میخام صلاح توعه

دیگه جوش اورد..

از جاش بلند شد و همونجور ک تو اتاق قدم میزد و دستاشو تکون میداد، داد زد:

نه!! معلومه ک اینو نمیخواین.
پونزده سال عمرم اون چیزی که شما میخواستین شد ولی بسه دیگه..
روزی که پزشکی نیاوردم ،پرستاری به خوردم دادی،
حالا ام قصد کردی زودتر از سربازی بیام و بنشونیم کنار خودت؟فک کردی نمیفهمم چی تو سرته بابا؟

رو به ییشینگ که ساکت رو مبل روبروی میز پدرش نشسته بود، کرد:

تو چیزی نمیخوای بگی شینگ؟

ییشینگ که تو سکوت روی مبل روبروی میز اقای بیون نشسته بود،دو ارنجش روی زانو هاش بود و دستاش تو هم گره خورده بود با اخم سرشو بلند کرد:

پادگان و اردوگاهشو با منو یکی کنید..اونجا حداقل پیش منه
اقای بیون..

با این حرف بکهیون قیافش شبیه یه علامت سوال شد:
چی؟

ییشینگ همچنان نگاهش به اقای بیون دوخته شده بود..

چرا هیچکس‌ اونو نمیفهمید..
اون لحظه توقع یه حمایت حسابی از برادر بزرگش داشت ولی چی نصیبش شده بود.

اقای بیون بی توجه به غرولند بکهیون نگاه جدی و پر اخمش رو به چشم های ییشینگ دوخت..

اون پسر...

بعد سکوت نسبتا طولانی ای دستی به بالای لبش کشید:
باید خیلی دندون گردی هارو برای انجامش تحمل کنم..

ییشینگ لبخند محوی زد:
میدونید که میتونید اونجور که باید ماجرارو جمع کنید.

بیون اخمی‌ کرد:
مسیرش دوره..انقدر فاصله به صلاح نیست!

ییشینگ نگاهی به بکهیون کرد‌ که شاکی بهش زل زده بود:
خب این حداقل چیزیه که بکهیونم‌ راضی میکنه.

دلش رضا نمیداد..

-با تو بودنش به صلاااح نیست!

شینگ نگاه نا مفهمومشو به چشم های اقای بیون دوخت.

+راستشو بخواید بودن با من از هرچیزی بیشتر به صلاحشه

و سکوت معنی دار طولانی ای که فهمیدنش برای بکهیون خیلی سخت بود.

-بسیار خب.. ترتیبش رو میدم

جا خورد.

بکهیون متوجه بود که پدرش جلوی ییشینگ کوتاه اومده..برای بار چندم،اونم حینی که خیلی به اینکار مشتاق نیست.

هیونگش پسر بیون نبود.

هیونگش هم فامیلی بکهیون نبود..

یه برادر بزرگتر مادری.. از یک مرد چینی..
که 6 سال از بکهیون بزرگ تر بود..
وقتی 20 سالش شد از خونه رفت و تصمیم گرفت تنها زندگی کنه
و چه دورانی که بکهیون هم میخواست باهاش بره و در نهایت اولین سیلی ای که از پدرش میخورد نصیبش شده بود.
و حالا دوره ی سربازی هیونگش نصف شده بود و اقای بیون بی رحمانه اصرار داشت بکهیون 23 ساله رو هم به سربازی بفرست..

•Be MINE,SOLDIER•                                         °°|مال من باش،سرباز|°°Donde viven las historias. Descúbrelo ahora