" تهیونگ "
آروم چشماشو باز کرد .
گیج به اطراف نگاه میکرد . نمیدونست کجاست و تو چه موقعیتی قرار گرفته .
جایی شبیه انباری بود که اصلا به چشمش آشنا نبود . با صدای ناله ای سرشو به سمت صدا برگردوند .
با دیدن تصویر مقابلش چشماش بزرگ شد .فقط اون نبود که تو این مخمصه گیر کرده بود بلکه صد نفر دیگه مثل اون گیر افتاده بودن .
یهو همه چیز یادش اومد ." flash back "
با صدای بابای معتادش از خواب بیدار شد .
باز یه روز کسل کننده و تکراری دیگه . خسته شد بود از همه چیز . از بابای معتادش که هر وقت میرفت بیرون تا دو روز هم نمیومد خونه و براش مهم نبود که پسرش تهیونگ چیکار میکنه .اونقدر برای پدرش بی ارزش بود که اگه یه روزی میمرد هم پدرش سالی یه بار سر قبرش نمیومد.
چشماشو آروم بست که با صدای پدرش به خودش اومد :* ته....تهیوووونگ!؟
تهیونگ کلافه شد و از تخت پایین اومد .
فقط همین خونه کوچیک که تو پایین شهر بود براشون مونده بود .
تمام دارایی هاشون رو پدرش تو قمار به هوا داد .
تهیونگ تازه هجده سالش بود . سال اول دانشگاهش هم کار میکرد هم درس میخوند.
خرج خونه و حتی مواد پدرش هم دست اون بود .*تهیوووونگگگ؟ کدوم گوری هستی توله سگ؟!
تهیونگ با صدای گرفته ای جواب داد :
+بله بابا ؟
*امشب قراره ببرمت یه جایی . خوب به خودت برس باشه پسررررم؟!
و بعد شروع کرد به خندیدن . تهیونگ از لحن کشیده باباش حالش بهم میخورد .
همش اثرات اون مواد خونه خراب کن بود .
اما تهیونگ تنها چیزی که الان مغزش رو درگیر کرده بود این بود که امشب باباش میخواست اونو کجا ببره ؟
اصلا حس خوبی نسبت به جایی که میخواست بره نداشت .
اما باز با این حال هیچ حق اعتراضی نداشت .
خودشو رو تخت ولو کرد .
یعنی قرار بود امشب کجا بره؟!
حس کنجکاوی داشت از پا درش می آورد اما خواب اجازه فکر کردن بهش نداد . چشماشو بست و به خواب رفت.با صدای داد پدرش از جا بلند شد .
گوشی قدیمی شو برداشت و به ساعت نگاه کرد.
تازه ساعت شیش غروب بود .
دو ساعت زمان داشت . از اتاقش بیرون رفت که پدرشو دید .
دوتا نایلون بزرگ دستش بود . به سمت باباش رفت . نایلون هارو ازش گرفت و با کنجکاوی گفت :+بابا تو این نایلون چیه ؟
*تو اینا سه دست لباااس هست هرر کدومش رو که بهتر بهت میومد می پوشی. یالا زودباش زیاد وقت نداری فقط دو ساعت. برو دوووش بگیر و حاضر شو.
تهیونگ سری تکون داد و جلوی خودش رو گرفت تا سوال دیگه ای نپرسه.
☆☆☆☆☆☆☆
YOU ARE READING
♡︎ 𝐵𝐴𝐵𝑌 𝑇𝐼𝐺𝐸𝑅 ♡︎ 𝐾𝑜𝑜𝑘𝑣
Romanceخلاصه : جئون جونگ کوک مردی ثروتمند ، زیبا و جذاب و البته خاص که چیزی تو زندگیش کم نداره جز یه چیز "عشق " اون دنبال عشق خودش میگرده تا اینکه به لطف دوستش مین یونگی با بیبی تایگر به نام کیم تهیونگ آشنا میشه و اونو به سرپرستی میگیره تا اینکه .... _...