❤︎𝑃𝐴𝑅𝑇 5 ❤︎

8.6K 1K 88
                                    

تهیونگ همینطور منتظر روی مبل نشسته بود .
تقریبا یک ساعت گذشته بود که صدای در تهیونگ رو از جا پروند.
جونگ کوک بدون اینکه نگاهی به تهیونگ بندازه گفت :

_دنبالم بیا تهیونگ .

تهیونگ بدون هیچ ذوقی برای خرید پیشتش راه افتاد.باهم وارد اتاق جونگ کوک شدند.
جونگ از تو کمدش یه شلوار لی مام استایل و یه هودی مشکی رنگ بهش داد.
خیلی کم پیش میومد که جونگ کوک از لباس های رنگ روشن استفاده کنه.
کلا عاشق تم مشکی بود .

( دقیقا عین خودم :)

تهیونگ سمت اتاقش رفت و لباس رو پوشید . هودی کمی تو تنش زار میزد اما براش مهم نبود .
جونگ پشت در منتظر بود تهیونگ بیاد تا زودتر برن و البته یکم مشتاق بود تهیونگ رو تو اون لباسا ببینه فقط یکم .
با صدای در به سمت تهیونگ برگشت .
برای چند لحظه دلش از کیوتی پیش از حد تهیونگ ضعف کرد .
اما سریع به خودش اومد و سرشو پایین انداخت و بدون توجه به تهیونگ به سمت بیرون حرکت کرد.
خودش نمیدونست داره زیاده روی میکنه اما چاره ای نداشت باید ازش دوری میکرد ، این دوری هم به نفع خودش بود هم تهیونگ.
اما حیف که خواسته دلشون این نیست .
به سمت پارکینگ حرکت کرد و سوار ماشینش شد . با صدای در عقب ماشین سرش رو برگردوند که دید تهیونگ داره سمت عقب ماشین سوار میشه . اخم کرد و گفت :

_ داری چیکار میکنی ؟ مگه من راننده توام ؟ بیا جلو بشین سریع.

تهیونگ اول با تعجب به لحن تند جونگکوک نگاه کرد اما سریع به خودش اومد و جلو نشست و آروم گفت :

+ ببخشید قصد نداشتم ناراحتت کنم درواقع من فکر کردم شاید اذیت بشی که پیش تو بشینم برای همین رفتم عقب .

جونگ کوک با تعجب بهش نگاه کرد و گفت :

_ برای چی باید اذیت بشم ؟ منظورت چیه ؟

تهیونگ با لحن مظلوم تری ادامه داد :

+اخه تو از صبح تا الان با من سرد شدی و ازم فاصله میگیری فکر کردم ناخواسته اشتباهی کردم که تو با من اینطوری رفتار میکنی . با اینکه نمیدونم چیکار کردم اما لطفا منو ببخشین.

جونگ کوک اول شوکه بهش نگاه کرد اما به خودش اومد و سعی کرد یکم نرم تر بشه . یعنی اینقدر ضایع بود؟
دست تهیونگ رو گرفت و نوازش کرد و پشت بندش گفت :

_نه ته ته . تو هیچکاری نکردی فقط من یکم درگیر کارهای شرکت شدم و درواقع من باعث شدم تو فکر کنی که جای کاری رو اشتباه رفتی .

تهیونگ از اینکه این وسط بی تقصیر بود خیالش راحت شد و نفس راحتی بیرون داد.
جونگ کوک یکم خودشو بخاطر رنجوندن تهیونگ سرزنش کرد و به خودش قول داد که توجهش رو از تهیونگ دریغ نکنه .
جونگ کوک ماشین رو به حرکت درآورد و کمی بعد جلوی یه پاساژ بزرگی وایساد .
تهیونگ همونجا پیاده شد و منتظر موند که جونگ کوک بیاد تا باهم برین خرید . نمیخواست هیجانش که بخاطر همراه جونگ کوک بودن رو انکار کنه . واقعا هیجان داشت و حتی خودش هم دلیلش رو نمیدونست . بلاخره جونگ کوک اومد و باهم وارد پاساژ شدن . تهیونگ مشتاقانه تک تک بوتیک ها رو دید میزد تا لباس مورد نظرش رو پیدا کنه.
از پشت ویترین معلوم بود که قیمت لباس ها خیلی گرونه . جونگ کوک هر از گاهی به اشتیاق تهیونگ لبخند نامحسوسی میزد اما نذاشت که تهیونگ متوجه اش بشه.
تهیونگ یهو دست جونگ کوک رو کشید و به یه بوتیک برد. جونگ کوک آروم دستشو از دست تهیونگ خارج کرد اما متوجه ناراحتی تهیونگ از این کارش نشد.
چشم فروشنده اول به تهیونگ و بعد به جونگ کوک خورد با صدای رسایی گفت:

 ♡︎ 𝐵𝐴𝐵𝑌 𝑇𝐼𝐺𝐸𝑅 ♡︎ 𝐾𝑜𝑜𝑘𝑣Where stories live. Discover now