❤︎ 𝑃𝐴𝑅𝑇 7 ❤︎

7.4K 832 67
                                    

کاور رو بدین برم من (ᗒᗣᗕ) .

______________________________

با تعجب به دستی که کمرش رو احاطه کرده بود نگاه کرد. آخه کی واسه اون دستای لعنتی تتو شده که دور کمرش حلقه شده باشه ضعف نمیکرد ؟
میدونست که کوک اونو رو تخت آورده اما چطوری متوجه نشده بود؟

به سمتش برگشت و به صورتش که تو خواب خیلی معصوم بود نگاهی کرد. خیلی دلش میخواست دستاشو لای موهاش بزاره و نوازش کنه اما از ریکشن کوک میترسید. میترسید که پس زده بشه و بازم تحقیر بشه . با صدای خیلی آرومی گفت :

+ کاشکی منو پس نمیزدی کوک . کاشکی تموم این اتفاق ها خواب بشه کاش.....

آروم دست کوک رو از کمرش باز کرد و از اتاق خارج شد و سمت توالد خونه رفت و درو بست . تو آینه به گونه های رنگ شده اش خیره شد اما به خودش اومد و گفت :

+( چرا نمیتونم ازت متنفر بشم !؟ چرا میخوام سرد باشم اما نمیتونم !؟ مقاومت در برابر تو واقعا سخته کوک )

پوفی کشید و کارای بهداشتی رو انجام داد و بیرون رفت . دلش میخواست به کوک بی توجهی کنه اما نمیتونست و فاک باورش نمیشد که رد شده و شکست عشقی خورده .

کوک با سر درد زیادی که تازه متوجه اش  شده بود رو تخت نشست. چشماشو محکم رو هم گذاشت و سعی کردم یکم از دردش کم بشه اما تاثیری نداشت . کمی پلک زد تا تصویر همه جا براش واضح بشه . با دیدن اتاق کوک چشماش از تعجب گرد شد اما با تیری که سرش کشید ناله ای کرد .

با شنیدن صدای در سرشو بالا آورد و تهیونگ رو دید . نگاهشو دزدید و از درد لبشو گاز گرفت و با عصبانیت گفت :

_ من اینجا چیکار میکنم ته ؟ اونم تو اتاق و روی تخت تو ؟

تهیونگ نگاه خیره ای بهش انداخت و آروم گفت :

+خب...خب تو د..دیشب مست کرده بودی و اصلا حالت خوب نبود و من.....

جونگ کوک وسط حرفش پرید و داد زد :

_ تو اتاق تو چیکار میکنم !؟

تهیونگ هم اخم کرد و اما آروم گفت :

+ تو دیشب مست کردی و خب م..من نتونستم بخوابم و تو....

_ اتفاقی افتاد یا نه اینو بهم بگو !؟

با دادی که کوک کشید محکم چشماشو از ترس  بست چون صدای کوک واقعا بلند بود . زبون تهیونگ از ترس قفل کرده بود و نمیدونست چرا نمیتونه مثل دیروز یکم زبون درازی کنه و حرفشو بزنه و توجهی بهش نکنه .

_ ته جواب منو بده میگم دیشب چه غلطی کردی!؟ نکنه سعی داشتی منو اغوا کنی هااا؟ دقیقا همینطوره من احمق رو بگو چرا دارم ازت میپرسم . تو میخواستی منو اغوا کنی و باهام رابطه داشته باشی تا من مجبور باشم تا با تو بمونم آرررههه !؟ ولی کور خوندی میدونم چیکارت کنم.

تهیونگ با بهت میخواست حرف های کوک رو میش خودش تحلیل کنه . نمیتونست باور کنه که کوک همچین حرفایی بهش زده . حتی زمانی که داشت به بار فروخته میشد قلبش اینطوری نشکسته بود .
با صدایی که از بغض میلرزید به آرومی لب زد :

+ تو چی گ..گفتی!؟ که من میخواستم تورو اغوا کنم ؟ که باهات ر..رابطه داشته باشم ؟! تو کی اینقدر پست شدی کوک !؟ یا شایدم از اولش همچین آدمی بودی و فقط زمان میخواست روی واقعی تورو به من نشون بده.

هقی زد و ادامه داد :

+ کاش همش خواب باشه کوک . کاش وقتی بیدار باشم تو اتاق درب داغونم نشستم منتظرم پدرم برگرده که بازم کتک بخورم و هرزه خطاب بشم کاش.... .

صدای تهیونگ رفته رفته تحلیل رفت اما سعی کرد کمی صداشو بالا ببره و  آخرش حرفشو زد :

+ ازت متنفرم کوک . متنفرم از امثال تو متنفرم از کسایی مثل تو که راحت هرچی بخوان به هرکی که بخوان تهمت میزنن و از کسایی مثل پدرم متنفرم که انگار نه انگار من از خونش بودم و با دیدن چندتا تیکه کاغذ پول پسرشو باخت . همتون برید به درک.

و سریع از اتاق خارج شد . نفس عمیقی کشید . انگار خالی شده بود . نیاز داشت که خالی بشه . وارد آشپزخونه شد و برای خودش آب ریخت . لیوان رو به دست گرفت و به کابینت تکیه داد . هنوزم نمیتونست این رفتارهای عجیب و زننده کوک رو درک کنه .

با شنیدن صدای در اتاق خودش سریع سمت اتاق مهمان حرکت کرد . اصلا دلش نمیخواست چشماش به کوک بیوفته حداقل نه الان . با صدای در خروجی خونه با خودش اومد و از اتاق بیرون رفت .

تصمیم گرفت یه غذایی درست کنه تا از ضعف دلش کم بشه . دلش هوس کیمچی کرده بود . با دیدن وسایل مورد نیازش لبخندی زد و شروع کرد به درست کردن . تقریبا یک ساعت بعد غذا آماده شد . روی میز نشست و شروع کرد به خوردن ، نمیدونست چرا دلش پیش کوک مونده بود و غذایی برای اون هم گذاشته بود .

اونقدر تو فکر بود که متوجه اومد کوک به خونه نشد . با شنیدن صدای پا به خودش اومد و کوک رو دید که داره به سمتش میاد . سریع از جاش بلند شد که با صدای کوک به خودش اومد:

_ صبر کن ته .

اما تهیونگ بدون توجه به کوک سریع از اوپن پرید و به اتاقش رفت و درو کلید کرد . بعد از گذشت تقریبا نیم ساعت صدای در اتاقش اومد و پشت بندش صدای کوک بود که قلبش رو به هیجان مینداخت :

_ تهیونگ میشه باهم صحبت کنیم ؟ خواهش میکنم.

تهیونگ چیزی نگفت . کوک چند بار دستگیره در رو بالا پایین کرد اما نامید از باز شدن اتاق ته آروم گفت :

_ لطفا ته . درو باز کن تا باهم صحبت کنیم لطفا .

تهیونگ اما تسلیم صدای گرمش نشد و گفت :

+ برو کوک فعلا نمیخوام باهات صحبت کنم . نیاز دارم چند وقت تنها باشم و توهم لطفا یه مدت طوری باش که انگار من وجود ندارم این برای هردومون بهتره .

بعد از چند دقیقه با نشنیدن صدای چیزی فهمید که کوک رفته . نفس راحت اما لروزنی کشید و سرشو تو بالشتی که دیشب کوک روی اون سرشو گذاشته بود فشرد و بوی موهای کوک رو وارد ریه اش کرد.

بعد از چند دقیقه چشماش گرم شد و به خواب رفت .

.
.
.
.
.
_________________________________________

پارت جدید آپ شد امیدوارم لذت ببرین و کامنت و ووت رو یادتون نره سوییتی های من 💜😘 میدونم این پارت یکم کوتاه بود اما قول میدم پارت بعدی جبران کنم مواظب خودتون باشین بای💫😇

 ♡︎ 𝐵𝐴𝐵𝑌 𝑇𝐼𝐺𝐸𝑅 ♡︎ 𝐾𝑜𝑜𝑘𝑣Where stories live. Discover now