| Chapter 8

363 120 64
                                    

                                  8 | پاپا

تیونگ روزهای عادی رو توی مهدکودک پشت سرهم میگذروند و تقریباً با تموم بچه‌های کلاس‌ش صمیمی شده بود...

روی زمین نشسته بود تا بتونه به راحتی بچه‌ها رو ببینه و اکثرا واسه اینکاراش اکثر مردم فک میکردن اون هم یه کودکه چون همیشه مثل کودکا و بچه‌ها رفتار میکرد ولی درحالی که این روحیه‌ی اون بود.

تیونگ رو به بچه‌ها گفت:

"خب بچه‌ها! میخوام که خونواده‌تون رو با مداد رنگی بکشین و بعدش نقاشی‌هاتون رو روی دیوار کلاس بچسبونیم."

بچه‌ها مشغول شده بودن و تیونگ به هرکدوم یکی که نگاه میدید که با دفتر نقاشی و مداد رنگی‌هاشون مشغولن. به سمت بچه‌ها رفت و کنار هرکدومشون می‌ایستاد تا ببینه چه تصویری رو بچه‌ها از خونواده‌ هاشون میکشن...

تیونگ دوست داشت به بچه‌ها یاد بده که تحصیلات رو شروع کنن و با علاقه بهشون چیزای مختلف رو یاد بده...

به تک تک این بچه‌ها عشق میورزید و دوسشون داشت ولی از طرفی با دیدن این بچه‌ها، دلش واسه پسر خودش تنگ میشد...پسری که تنها وقتی به دنیا اومد دید و بعد از اون دیگه ندیدش ... دوست داشت بدونه الان پسرش چیکار میکنه...

بیشترین بهره رو از زندگی‌ش میبره و خوشحاله ؟ ... یا توی مهدکودک وضعیت خوبی داره چون میدونست پسرش همسن همین بچه‌هایی‌ست که تیونگ دوسشون داشت...

فکر کردن به پسرش باعث میشد که دلش بخواد سراغ جهیون بره و ازش فقط سراغ پسرش رو بگیره... ولی اصلا جهیون اون رو یادش بود؟!..به هرحال اون شب جهیون مست بود پس به یاد آوردنش غیرممکن بود...

بعد از اینکه پیش بیشتر بچه‌ها رفت و داستان‌هاشون رو شنید پیش پسری رفت که عقب‌تر نشسته بود و خیلی آروم بود... روبه روی میزش نشست.

«میتونم کارت رو ببینم بلو؟؟»

تیونگ پرسید.

پسربچه قبل از اینکه نقاشی خودش رو به معلمش بده، سرش رو بلند کرد و با خجالت لبخندی به معلمش زد. تیونگ بهش نگاه کرد و دلش واسه اون چال‌های روی صورت پسرک ضعف رفت... نقاشی رو گرفت و دید ولی چیزی توی نقاشی کم بود.

تیونگ از بلو پرسید:

«اینا کی‌ ـن بلو؟»

پسرک با ظرافت گفت:

«این بابا، لالا و داداست»

تیونگ زمزمه کرد:

«بهترین خاطره‌ای که باهاشون داشتی چی بود؟»

بلو،وقتی بهترین خاطره‌اش رو یادش آورد احساس خوشبختی کرد و باهیجان گفت:

«این مال زمانیه که بابام توی تولدم یه بابانوئل شد اما هنوز کریسمس هم نشده بود »

Lavender [Jaeyong] | completeWhere stories live. Discover now