| Chapter 17

305 102 70
                                    

17 | طول میکشه

تیونگ پایین درحالی که زانوهاش رو بغل کرده بود، نشسته بود و به بچه‌هایی که داشتن نقاشی میکشدن نگاه می کرد... به این فکر می کرد که چقد زیباست که ببینه دستای کوچولوی اونا چطوری مداد رو میگرفتن. چشماش گهگاهی روی بلو میچرخید که تمرکز زیادی روی نقاشی‌ش داشت.

هر وقت به بلو نگاه می کرد لبخند روی لبش جا خوش می کرد و با لبخند مشغول تماشای پسرش میشد. بلو از جاش بلند و پیش ریور رفت و کار دوستش رو بررسی کرد. چال روی گونه‌هاش چیزهایی بودن که تیونگ بزور جلوی خودش رو گاهی وقتا میگرفت تا نبوسه... پلی بیشتر از اینها هم اون رو یاد جیهون مینداخت. آلفایی که شاید در ابتدا ترسناک و خشک و حدی به نظر میاد در حالی که اون واقعاً مهربون و شیرین بود.

تیونگ به خودش که اومد فهمید داره باز هم به جهیون فکر میکنه، سیلی‌ای به ذهن خودش زد... اون یه دوست پسر داشت، یه دوست پسر تخیلی و ذهنی و جعلی... شاید حرکت پیش پا افتاده و مسخره‌ای به نظر میرسید اما باز هم نه تنها جهیون بلکه خودش هم قبول نکرد. واقعاً بابت این اتفاق احساس گناه میکرد و عذاب وجدان داشت. نمی تونست بگه پیوند خوردن.. خیلی اشتباه به نظر می رسید...

حتی اگر حقیقت رو هم می گفت باز چه اتفاقی میوفتاد!؟، جهیون تعجب می کرد.. مطمئن بود که پشیمون میشه.‌. شاید حتی نزاره بلو رو ببینه...‌

تیونگ مشکوکانه از خودش پرسید: این اتفاق نمیوفته، اینطوره،نه؟! جهیون هیچ وقت من رو از بلو جدا نمیکنه.

ناگهان زنگ به صدا در اومد که باعث شد رشته افکارش از هم گسیخته بشن و دستی کوچیک آستین لباسش رو بکشه.. چراکه وقت استراحت بود.

«پاپا! خوبی؟»

بلو پرسید.

تیونگ زمزمه کرد و به بلو نگاه کرد...

«البته عزیزم.. گرسنه‌ای؟ پاپا برات یه میان وعده درست کرده»

شازده کوچولو ذوق کرد و با اشتیاق در جواب گرسنه بودنش سر تکون داد.

قبل از اینکه تیونگ، بلو رو بلند کنه، بینی‌ش رو کشید و بعد بلندش کرد و با نگاهی اجمالی به کلاس خالی ازش خارج شد؛ چراکه همه بچه‌ها از کلاس بیرون رفته بودن.

تیونگ راه خودش رو برای نشستن پیش دوستاش که توی حیاط نشسته بودن، پیش گرفت. وقتی که پیش دوستاش رسید، بلو رو، روی میز نشوند و خودش هم روی صندلی نشست...

جونگوو برای اینکه توجه بلو رو به خودش جلب میکنه، دست تکون داد و گفت:

« خیلی نازه... دوس دارم چال گونه‌هاش رو گاز بزنم»

تیونگ لبخند زد و یه تیکه از ساندویچ داخل پاکت رو گرفت و به بلو داد تا بخوره... و بلو هم با لذت شروع به خوردنش کرد... با لبخند مشغول تماشای کودکش شد.

Lavender [Jaeyong] | completeWhere stories live. Discover now