| Chapter 32

391 87 58
                                    

32 | خوشحالم که هستی


تیونگ صبح زود، چشماش رو مالید و ناله ای کرد و خودش رو، روی تشک بالا کشید که آرام آرام از خواب بیدار بشه. بیرون هنوز تاریک بود و هنوز هم دوس داشت بخوابه اما ناگهان یاد اتفاقاتی افتاد که دیشب رخ داد و همه آنها همانند یه فیلم از جلوی چشمش رد شد.


خاطرات و تصاویری که در ذهن داشت اونقدری زیاد بود که متشنجش کرده بود....


از خودش پرسید آیا واقعا اونا توی این آپارتمان، توی این اتاق، روی تخت خوابش، این کار رو کردن؟


تیونگ به کنارش نگاه کرد و کسی رو ندید...آیا رویا بود؟ یه رویای واقعی؟!


تیونگ به تن خود نگاه کرد که با پیراهن و شلوارک جدید نشسته بود... لباسی که دیشب به تن داشت فرق میکرد و این یکی دیگه بود.


به اطراف اتاق نگاه کرد و دید که تمیز بود. مثل این بود که اتفاقی نیوفتاده بود...


آروم آروم خودش رو متقاعد کرد که این واقعیت نداشته و تنها یه رویا بوده.


اما اتاقش مملو از عطر و بوی مشک و سرزمین های جنگلی بود.


رویا بودنش غیرممکن بود.


تیونگ می خواست با جهیون حرف بزنه.. از اتاق بیرون رفت.. انتظار داشت جهیون رو توی سالن نشیمن پیدا کنه ولی اونجا هم نبود. چراغ ها رو، روشن کرد تا اتاق رو واضح تر ببینه...


"جهیون...؟"


اما جهیون اونجا نبود.


تیونگ به آپارتمان کوچکش نگاه کرد اما خالی بود...


تیونگ ناراحت شد اما از طرفی به خودش دلداری داد که شاید مشکلی پیش اومده و مجبور شده بره...


اما این فکر اون رو بسیار نارحت کرد..از اینکه اگر جهیون بخاطر اینکه اونو تحریک کرده از خودش متنفر شده باشه، چی!


تیونگ به خودش لرزید... نمی خواست دیر بشه.. می خواست همه چیز رو به جهیون بگه.


می خواست همه چی رو پاک کنه و با هم از نو شروع کنن...


Lavender [Jaeyong] | completeWhere stories live. Discover now