(PART 5)
شب وقتی هوا تاریک شد رفت پشت محوطه ی ساختمان مدرسه
رفت جلوی نمای تزئینی ایستاد که از شاخه گل های اویزان ساخته شده بودند_ باورنکردنیه... مثلا میخواد زیاد تو چشم نباشه... دیوونه
از اونجا رد شد و سوار آسانسور شد طبقه مورد نظرشو زد
سوهیون روی صندلیش نشسته بود و مشغول خوردن مشروب بوداز پشت سرش بهش نزدیک شد
_سوهیون
سوهین چرخید و جام شرابشو گذاشت رو میز و بلند شد رفت سمتش+لیسااا.... خوشحالم بعد مدت ها میبینمت
همدیگرو بغل کردن و سوهیون به لیسا اشاره کرد روی مبل بشینه، خودش هم روی مبل روبروییش نشست_میدونستی خیلی دیوونه ای؟
سوهیون خندید و گفت
+مگه چیکار کردم؟_اخه احمق راه مخفیت زیاد ضایع نیست؟ بقیه دانشآموزا هم میتونن پیداش کنن
سوهیون از روی مبل بلند شد و رفت سمت میزش شیشه مشروبشو برداشت و ریخت توی جام و ازش کمی خورد+لیسایا از تو بعیده همچین فکری بکنی... جدا فکر کردی میزارم اون انسانای بی مصرف راه مخفی رو پیدا کنن؟
شیشه مشروبو گرفت سمتش و گفت
+میخوری؟
لیسا سرشو به علامت منفی تکون داد و از سر جاش بلند شد و رفت سمت سوهیون و گفت
_خودت میدونی که چی میخوام مستر کیم
سوهیون لبخند شیطانی زد و گفت+البته بانوی جوان
رفت سمت کتابخونه اتاق و لیسا خندید _دیوونه
سوهیون کتابخونه رو کشید اونطرف و درو باز کرد و وارد بار شدتک خنده ای کرد
+بفرمایید
لیسا رفت سمتشو و بارو نگاه کرد_واو میبینم امکانات جدیدی داری کلک
+فقط این نیست... کل مدرسه رو ، قانونای مسخرشو.. کلا همه چیز با اون موقعی که تو اینجا بودی فرق میکنهلیسا رفت روی کانتر نشست
_خب بگو ببینم چیا داری برام
سوهیون رفت جلوی قفسه وایساد و کمی نگاه کرد
+خب خب... خون گرگینه ، خوناشام ، شیطان ، فرشته ، پری و...لیسا پرید وسط حرفشو گفت
_انسان... خون انسان میخوام ، داری؟
سوهیون کمی متعجب شد
+اممم البته...شیشه رو برداشت و براش ریخت لیسا کمی ازش خورد و گفت _خوبه...
+میدونی.. برام جای تعجبه که خون انسان میخوری... قبلا ازش خوشت نمیومد.... میترسیدی به دوستای انسانت اسیب برسونی... البته خون انسان برای همه ی ما خطرناکه
لیسا پوزخندی زد و کمی از نوشیدنیشو خورد و گفت
_ادما عوض میشن اقای مدیر
اونموقع من این لیسا نبودم....
لبخند تلخی زد و ادامه داد_با اینکه اوموقع از اینکه یه شیطان بودم متنفر بودم ولی بازم خوشحال بودم که موجودی مثل خوناشام نیستم که بدون وجود خون نابود میشه
ولی.... ولی اونا این بلا رو سرم اوردنقطره اشکی روی گونش ریخت
سوهیون ... اون دلش برای لیسا میسوخت اون خیلی توی زندگیش سختی کشیده بود
+دلت... دلت میخواست اونموقع.. اونجا میمردی ؟
لیسا اهی کشید و گفت
_بیشتر از هرچیزی دلم میخواست اونموقع میمردم و اینقدر زجر نمیکشیدم
ولی اون.... ولی..اشکاش باهم مسابقه میدادند
_ اون منو به زندگی برگردوند .... اون منو به این موجود دوتیکه تبدیل کرد.... نیمی شیطان و نیمی خوناشام...
کار خیلی احمقانه ای کرد.... اون طلسم و درست انجام نداد.. بجای اینکه نصف جونشو که میخواست به من بده تبدیل به جون یه شیطان بکنه... تبدیل به یه جون مرده... خوناشام کرد
اشکاشو پاک کرد و ادامه داد_گاهی اوقات به خودم میگم ای کاش بجای اینکه منو به یه خوناشام نصفه تبدیل کنه... منو به یه گرگینه موجودی که خودش بود تبدیل میکرد
+خودت که میدونی انجام طلسم بکلایف خیلی سخته... اینکه اون بخاطر تو از نصف جونش گذشت.. به معنی اینه که خیلی دوستت داشت....
_درسته....+من.... من نصف جونشو بهش برگردوندم..
لیسا لحظه ای خیلی شوکه شد و اشکاش از دوباره ریزش کرد
+من با قدرتی که داشتم نصف جونشو بهش برگردوندم تا بتونه کامل زندگی کنه...
ولی مثل هرکس دیگه ای که اون طلسم و انجام میده... حافظشو از دست داد_درسته.... اون دیگه منو یادش نمیاد.... ولی همین که تونستم با کمک بچه ها از دوباره باهاش دوست بشمم خوبه..
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _لیسا و سوهیون جلوی شومینه اتاق کارش ایستاده بودند
_راستی امروز خیلی خوب نقشتو بازی کرد
+تو هم همینطور
سوهیون به طرف مبل رفت و گفت
+راستشو بخوای از اومدن یهوییت شوکه شدم
_میدونی که همیشه عاشق ورود های با شکوهم
+یه لحظه ترسیدم... ولی خوب نقشرو اجرا کردی اینجوری دیگه کسی بهمون شک نمیکنه
+راستی الان از ساعت خاموشی گذشته... بهتره تا کسی چیزی نفهمیده بری خوابگاه
لیسا برگشت سمتش و با حالت پوکر فیسی بهش گفت
_اخه احمق.. خوابگاه کجا بود... یادت نرفته که همین امروز یهویی اومدمسوهیون خنده ای کرد و گفت
+اوه متاسفم... لطفا عصبانی نشید دوشیزه...
لیسا خیلی خودشو کنترل کرد که همونجا نزنه خفش نکنه
+اممم چطوره بریم پنت هاوس؟
_خوبه... فقط هرجایی باشه که..
با صدایی که بیشتر شبیه جیغ بود گفت
_چچچچچ پنت هاوسسسس؟
+یااااا اروممممم
گفتم که همه اینجارو تغیر دادم
دست لیسا و گرفت و رفت توی اسانسور
+با همین اسانسور میریم پنت هاوس
_مای گاد
خیلی پیشرفت کردی کیم سوهیونسلام
مرسی که وقتتونو میزارید و بوکمو میخونید
همه تلاشمو میکنم که یه فیک خوب از اب در بیادپلیز ووت یادتون نره :)
YOU ARE READING
Hell like Paradise
FanfictionHell like paradise دبیرستانی که خیلی مرموزه و وسط کوه های ترسناکه و پر از دانش اموزای مغرور و خودشیفته هست چی میشه اگه اونا موجود ماورا طبیعی باشن که حتی روح انسان ها هم خبر نداره و ممکنه انسان هایی که تو اونجا هستن و به کام مرگ ببرن........... ...