part:1

284 62 9
                                    

               من برگشتم

زمان زیادی از بودنش توی این خاک گذشته بود واون بلاخره برگشته بود به جایی که یه زمانی بهترین روزاشو داشت والان دقیقا روی نقطه ای ایستاده بود که با گریه این خاکو ترک کرده بود و حالا بعد اینهمه سال برگشته بود
از در فرودگاه بیرون اومد و سوار یکی از تاکسی هایی که همونجا برای رسوندن مسافرا بودن شد و ادرس خونه ایی که از قبل اینجا به کمک دوستش خریده بود رو داد و خیره به بیرون تو افکارش گم شد که باصدای موبایلش چشماشو باز کرد
-بله؟
-رسیدی؟
-دارم میرم خونه!
-اوکی پس شب میام پیشت
تماسو قطع کرد و این بارچشماشو بست و میشد گفت اصلا علاقه ای به دیدن سئول نداره...
دو ماه بعد:
قهوه ساز رو روشن کرد تا برای خودش قهوه اماده کنه و همزمان تیکه های موز رو برش میداد تا میکسر اضافه کنه تا بتونه امروز با دادن نوشیدنی مورد علاقش باهاش اشتی کنه  همینطور که مشغول بود به موز ها شیر اضافه کرد و میکسر رو روشن کرد  هنوز چند دقیقه رد نشده بودکه متوجه شد موبایلش روی میز داره زنگ میخوره  گوشی رو به گوشش چسبوند و جواب داد
-بفرمایید
-کیونگسو باید بیای کمپانی!
-چی شده نونا اتفاقی افتاده؟
-نه فقط   تیم دستیار جدیدتو انتخاب کرده و امروز قراره تو جلسه بهت معرفی بشه
-نونا تو که میدونی من دوست ندارم خیلی بیام شرکت!
- میدونم که دوست نداری ولی این خواسته ی اقای کیمه ایشون خواستن که تو جلسه باشی قراره موضوع مهمیو مطرح کنن
-باشه نونا  قبل جلسه میبینمت
تلفن رو قطع کرد وبرگشت که با چهره ی اخم الودش مواجه شدو ناخوداگاه لبخندی زد
***
از اسانسور خارج شد و به طرف میز منشی  حرکت کرد شاخه گل مریمی که خریده بود رو روی میز گذاشت
-سلام نونا خسته نباشی
-اوه کیونگسو اومدی ... بابت گل ممنونم تو همیشه میدونی چطور باید دلبری کرد
- خواهش میکنم نونا ... جلسه که هنوز شروع نشده شده؟
- نه میتونی بری داخل الانه که شروعش کنن
لبخندی زدو تشکر کرد به طرف اتاق جلسه راه افتاد وارد شدو همکاراش با دیدنش شروع کردن به گله کردن
-اوه کیونگسو چه عجب که ما تورو دیدیم
-دیگه باید امیدوار باشیم که اینجور جلسات اقای دو ی عزیزمونو به شرکت بیاره
-دو تو باید بیشتر به شرکت بیای!
کیونگسو با خنده و خجالت بهشون سلام کرد جوابشونو داد و پشت میز روی صندلی مخصوص خودش نشست وبالاخره رئیسشون اومد و بادیدن کیونگسو بهش خوش امد گفت و جلسه رو شروع کرد
-میدونید که فصل بهار نزدیکه و ما باید کالکشن بهارمونو اماده کنیم ، اما امسال یه فرقی با سالهای قبل داره اونم اینکه امسال قراره شوی رقابتی برای تعیین کمپانی طراح برای سازمانهای دولتی که شامل خود کاخ ابی هم میشه برگزار بشه و کمپانی برنده میتونه قرارداد طراحی رو با کاخ ابی برای 3سال ببنده که از هر نظر برای کمپانی سود داره ، و اینکه کمپانی ما هم قراره توی این شو شرکت کنه
-اما رئیس چیزی تا فصل بهار نمونده و قتمون خیلی کمه
-درسته رئیس ما حتی نمیدونیم این مسابقه قراره چه شرایطی داشته باشه!
-میدونم که زمانش خیلی مناسب نیست اما نکته اینه که همه ی کمپانی ها از این شرایط برخوردارن پس نترسید و بهترین تلاشتونو بکنید ،من به شما و خلاقیت هاتون ایمان دارم  میدونم که از پسش برمیاین
بعد از اتمام جلسه همه راه بیرون رفتن از اتاق رو پیش گرفتن و کیونگسو با اشاره رئیسش داخل اتاق موند
-رئیس خودتون میدونید که من خیلی شرکت نمیام پس نیازی نبود که دستیاری داشته باشم
- میدونم کیونگسو اما با شرایط پیش اومده بهتره که یکی رو داشته باشی تا بهت کمک کنه تو مهره ی مخفی من تو این مسابقاتی و من میخوام توی این مدت یکی باشه که بتونه بهت کمک کنه
کیونگسو سرشو به نشونه تایید تکون داد تقریبا هیچ راه فراری نداشت و احتمالا از امروز تا زمان پایان مسابقات مجبور بود زیاد به شرکت بیاد، و اصلا دلش نمیخواست به این موضوع که دستیار قبلیش چرا یهو ول کرد فکر کنه  تا اونجایی که میدونست مثل بقیه طراحایی که توی شرکت بودن نبود ، بقیه همکاراش گاهی دستیارشونو تا دم گریه پیش میبردن اما خودش میشد گفت اصلا اینطوری نبود اون دوست داشت توی محیط اروم درحالی که ماگ چای لیمو یا گاها قهوه کنارشه ایده هاشو روی کاغذ پیاده کنه پس بنابر این هرکسی که دستیارش میشد انگار خودشو انداخته توی استخر  عسل
_ خب این دستیار جدیدم کجا هست؟
-اونو به اتاقت فرستادم اونجا منتظرته
-باشه پس میرم که باهاش اشنا بشم ...شما که بامن کاری ندارید؟
-نه فقط امیدوارم بیشتر به شرکت بیای
-حتما رئیس
از جاش بلند شد و احترام گذاشت و از اتاق خارج شد هنوز دوقدم از در فاصله نگرفته بود که احساس کرد یکی با شدت خودشو از بغل بهش کوبید
***
از صبح که بیدار شده بود و تا الان که توی اتاق منتظرش بود یه استرس خاصی رو ته قلبش احساس میکرد
قرار نبود حالا که تا اینجای راه اومده یهو جا بزنه اونم درست وقتی توی نقطه شروع ایستاده بود و این باعث شده بود از دست خودش عصبی بشه

❄ snowflake ❄Where stories live. Discover now