part:20

118 41 238
                                    


یک ماه دیگه به سرعت گذشت و توی این مدت بکهیون ،کیونگسو و چانیول بشدت درگیر مسابقه بودن
و بخاطر همین سهون که نسبتا ازاد تر بود مسولیت کارای تولد ارا رو به عهدگرفته بود و امروز بلاخره روز تولد دختر کیونگسو بود

شب گذشته از بکهیون خواسته بود اگه براش مقبوله باهاش بیرون بیاد و بعد باهم برن خونه کیونگسو
توی این مدت بخاطر کارای بکهیون جز یکی دوبار نتونسته بودن همو ببین یا بیرون برن سرقرار .

روزی که از ججو برگشته بود بلافاصله به کلینیک رفته بود و وقت نکرده بود به بکهیون خبر بده و وقتی شب باهاش تماس گرفته بود حسابی توسطش تهدید شده بود ، اما خوشبختانه اینقدر سر بکهیون شلوغ شده بود که بجز همون روز اول فکر تنبیه کردن از سرش در رفته بود

البته بماند که وقتی رفته بود فرودگاه مشت محکمیو تو شکمش تحمل کرده بود اما خب اونم بلد بود بعدش چنان خودشو لوس کرده بود که بکهیون به غلط کردن افتاد!

ولی بلاخره با موافقت بکهیون بیرون رفتنشون امروز میتونستن اولین دیتشونو داشته باشن
سهون تو کافه منتظر اومدن بکهیون بود تا صبحانه بخورن

-هی سهون
-اوه هیونگ اومدی؟

سرشو بالا اورد و با دیدن بکهیون لبخند زد بکهیون در حالی که خمیازه میکشید گفت

-نخند اوه سهون، کی کله صبح میره قرار؟
-خب بیا ما اولیش باشیم !

بکهیون همونطور که سرشو روی میز گذاشت دوباره خمیازه کشید
سهون درحالی که هنوزم لبخند میزد از جاش بلند شد تا صبحانه بیاره و بزاره بکهیون بیشتر بخوابه .

بعد از اینکه تونسته بود بکهیونو از خوابیدن منصرف کنه، صبحانشونو خورده بودن و حالاساکت کنار هم مشغول قدم زدن بودن

میل عجیبی داشت که دستای سهونو که توی جیبش فرو برده شده بود و شونه هاشو پهن تر نشون میداد بگیره ولی خب نمیدونست واکنش سهون چیه

-محض رضای خدا دوست پسرمه چه واکنشی میخواد نشون بده؟

سهون متعجب به سمتش برگشت
،
-چیزی گفتی هیونگ؟
-چی؟ نه!

سهون که حرفشو شنیده بود نزدیکش شد و دستشو توی دستای بکهیون قفل کرد

-اینجوری بهتره
-چی کار میکنی؟
-دلم خواست بگیرمشون

بکهیون لبخندی زد و دستشو فشار داد ، بعد مدتی قدم زدن بلاخره تصمیم گرفتن بشینن ، بکهیون روی چمنای پارک به درخت تکیه دادو به سهون که مستقیم بالا سرش ایستاده بود نگاه کرد

-نمیشینی؟

سهون کنارش نشست ولی بلافاصله دراز کشید و سرشو روی پاهای بکهیون گذاشت

-هییی
-تو خواباتو کردی هیونگ حالا نوبت منه

بکهیون که تو حالت بدی نشسته بود یکم خودشو جا به جا کرد با دراز کردن پاهاش اجازه داد سر سهون روی پاهاش درست شه ، نگاهشو از جلو گرفت و به سهون که چشم هاشو بسته بود داد

❄ snowflake ❄Where stories live. Discover now