part:7

118 44 17
                                    

یه شروع جدید با تو...

با استرس به ورودی سالن نگاه کرد !امشب قصد داشت بلاخره حرف دلشو کامل بزنه! از طرف دانشگاه برنامه چیده بود که به یه اردوی دوروزه به مناسبت تموم شدن ترم جدید برن وچان قصد داشت اونجا توی فرصت مناسب از یون سو درخواست ازدواج کنه!
با خانوادش صحبت کرده بود وقرار شده بود که اگر یون سو موافق بود نامزدیشونو اعلام کنن،چان نگران بود یون سو حسش مثل خودش نباشه واگر واقعا ردش میکرد احتمالا به طور کلی میشکست ،توی افکارش غرق شده بود و متوجه نشد یون سو بلاخره اومده ودوستش با ارنج به پهلوش زد و چانیول بلاخره به خودش اومد یون سو جلوی روش ایستاده بود بهش لبخند میزد،از بعد پروژه مشترکشون روابطشون از دوتا همگروهی پیشرفت کرده بود و چانیول اخرش دلشو به دختر زیبای روبه روش باخته بودو حالا قصد داشت رابطشونو ابدی کنه
-سلام یون سو
-سلام اوپا حالت چطوره؟
-خوبم ... بنظر خیلی سرحالی!
-البته که سرحالم این اولین سفریه که باهمیم! نگو که تو اینطوری نیستی!
-اوه نه عزیزم منم خیلی خوشحالم
وتوی دلش اضافه کرد اگه ته این سفر تو مال من باشی خوشحال ترم میشم
یون سو با خوشحالی خندید و کنارش ایستاد ،بعد اینکه همه کسایی که قرار بود باهاشون همراه باشن سفرشون رسما شروع شد.
***
-چان مطمئنی که میخوای انجامش بدی؟ پسرداری از استرس میمیری!
جونگ پرسید وچان برای بار چندم تویه خط مشخص قدم رو کرد
-اره جونگ دیگه نمیتونم مخفیش کنم! برو و بفرستش اینجا
از صبح سخت مشغول اماده کردن اینجا بود وحالا وقتش رسیده بود
-باشه پس من رفتم
سری تکون داد و برای بار چند دستاشو که از استرس خیس شده بود به شلوارش کشید
- اوکی پارک چانیول چیزی نیست!باشه یه درخواست سادس ...
سعی کرد خودشو اروم کنه
-نهههه این اصلا هم ساده نیست !اگه رد کنه چیکار کنم؟
-اوپا؟
با شنیدن صدای یون سو به طرفش برگشت
-اووو..ه یون ... یون سو!
-چیشده اوپا ؟ جونگ بهم گفت بیام اینجا. اتفاقی افتاده
نفس عمیقی کشید باید خودشو جمع و جور میکرد
-نه اتفاقی نیفتاده میشه خواهش کنم همراهم بیای؟
و ارنجشو براش جلو اورد ویون سو لبخندی زد وارنجشو گرفت وهمراهش به جایی که چان اماده کرده بود رفت و با ورودشون نفسش از تعجب تو سینش حبس شد
میون درختای رو به روش کلی گل وجود داشت وعطرخوبشون شامه رو نوازش میداد و وسط اون همه گل یه زیر اندار افتاده بود وروش یه عالمه خوراکی به چشم میخورد
-چخبره چان؟
-بیا به زودی میفهمی
و به سمت زیر انداز هدایتش کرد
بعد ازگذشت زمان کوتاهی بلاخره تصمیم گرفت حرفاشو بزنه
-یون سو میخوام یچیزی رو بهت بگم وازت خواهش میکنم تا تهش رو گوش بده
-البته اوپا
-میدونی که دور بر من خیلیا سعی کردن باهام دوست بشن،اماراستش داستان اصلی اونجایی شروع شد که پشت در کلاس منتظر هم گروهیم برای پروژه بودم!
-چی داری میگی اوپا؟
یون سو گیج پرسید
-نمیدونم دقیقا از کی شروع شد یون سو شاید از همون روز که جلو کلاست دیدمت، اما  من بهت علاقه دارم یون سو
نفس عمیقی کشید ودرخواست اصلیشو گفت
-باهام ازدواج میکنی؟
-چی؟
جعبه حلقه رو از جیبش در اورد وروبهش باز کرد ودرخواستشو دوباره مطرح کرد
-کیم یون سو باهام ازدواج میکنی ؟
چشمای یون سو از اشک پر شده بود پلک زد و اشکاش روی گونش سر خورد چانیول مضطرب بهش خیره شد یون سوش داشت گریه میکرد ؟ ناراحت شده بود؟
-یون سو من.... من واقعا...
-بله
اینبار نوبت چانیول بود متعجب بشه
-چی؟
-بله .. بله ... بله
و بلافاصله خودشو جلو کشید ومحکم بغلش کرد ..

❄ snowflake ❄Where stories live. Discover now