Part :29

102 43 41
                                    

اون یچیزی میدونه(2)

یک روز گذشته بود و تنها کسی که کنار چانیول بود سهون بود که در سکوت بهش نگاه میکرد

از وقتی کای خبر داده بود که چانیول به هوش اومده انگار سهون جون تازه ای گرفته بود

البته بماند که وقتی چانیولو دیده بود گریش گرفته بود اما سعی کرده بود خودشو کنترل کنه و و صد البته ک هنوزم حاضر نبود از کنارش جم بخوره و هرچقد که کای اصرار کرده بود ک بزاره حداقل کمکش کنه تا چانیول رو برای ازمایشات همراهی کنه سهون سخت مخالفت کرده بود و خواسته بود خودش انجامشون بده

دکتر گفته بود چون چهار روز خوابیده نیازه که برای چکاپ چند روز توی بیمارستان بمونه و از هر تنشی دور باشه

برای همین بغیر از سهون و کای هیچ کس دیگه پیشش نرفته بود تا حالش بهتر بشه

البته همون روز بکهیون برای دیدنش اومده بود اما داخل اتاق نرفته بود

فقط باید تا بهتر شدن حال چان صبر میکرد و بعد خودشونو از این عذاب ازاد میکرد!

-میشه اینجوری بهم نگاه نکنی؟

-چطوری هیونگ؟

-نگاهت خیلی بده میدونی؟

چانیول گفت و لبخند زد سهون چشماشو تو حدقه چرخوند و پفی کشید

-تو بهم گفته بودی دیگه از دارو هات نمیخوری!

-اوه پس از این عصبی ای!

-هیونگ تو قول دادی!

-مجبور شدم!

-میتونستی قفط فرار کنی

-این کارم کردم میموندم بجای من یکی دیگه رو این تخت خوابیده بود! به هر حال ، چرا بدنم اینقدر زخمیه؟

چانیول با ناراحتی گفت و سهون صاف نشست چانیول اون روز تو حال خودش نبود پس طبیعی بود که چیزی از اون روز یادش نباشه

-تو شیشه ها غلط زدی ، مشخص نیست؟

-من این کارو کردم؟

چانیول گیج زمزمه کرد ، و چشم هاشو بست و سعی کرد به یاد بیاره ولی چیزی به جز سیاهی نصیبش نمیشد!

-یادم نمیاد! ... اها راستی کیونگسو کجاست؟ من اونجا تو هتل ولش کردم خدایا باید برید دنبالش

-چان تو 4 روز خواب بودی ، کیونگسو هم الان سئوله!

-پس چرا نمیاد ؟ ازم ناراحته؟

-اااا ... نه درگیر اراس وقتی مرخص بشی میاد!

-ارا مریضه؟ من باید پیششون باشم..

-نه ارا مریض نیست ، کیونگسو فقط پیششه

سهون به سختی پیچوند و چانیول با اینکه قانع نشده بود سکوت کرد کیونگسو نمیخواست ببینتش؟ درسته حق داشت چانیول بد جای ولش کرده بود اما رفتار سهون مشکوک تر بود اسیب های خودش هم مشکوک بود اون قبل هم قرصاشو زیاد مصرف کرده بود و گذرشم به بیمارستان خورده بود اما هیچ وقت بیهوشیش اینقدر طول نکشیده بوداین وسط یه اتفاقی افتاده بود که یادش نمیومد.

❄ snowflake ❄Where stories live. Discover now